یادداشت زهرا ساعدی

        کتاب در مورد فرهاد دانشجویی است که خانواده‌ای مذهبی و سنتی  دارد و عاشق سیندخت است، درمورد سیندخت/سیمیندخت یا سیما همکلاسی فرهاد است که معلوم نیست چرا مثل رمان‌های روسی سه اسم دارد و به دنبال پیدا کردن مادری است که در کودکی‌اش از خانه فرار کرده، درمورد فرح دانشجوی لاهیجانی است که در تهران درس می‌خواند و خانواده بدون حضورش برایش شوهر انتخاب می‌کنند و مادر سیندخت و الهی مردی که عاشق مادر و فرشته نگهبان سیندخت است. فضای کتاب در اواخر دهه‌ی ۶۰، دانشگاه تهران و خیابان‌های اطرافش می‌گذرد. راوی گاهی اول شخص است گاهی سوم شخص و هر فصل از زبان یک نفر ماجرا را می‌شنویم. داستان هم خطی نیست. 
کتاب را برای بار دوم خواندم که در گودریدز هم ثبت کنم و هر دو بار دوست نداشتم. مدل روایت پسند من نیست و تکنیک‌های کتاب برایم جذاب نیست و اگر تکنیک‌ها را کنار بگذاریم به نظرم قصه چیز دندان‌گیری ندارد. خیلی وقت‌ها درکشان نمی‌کنم و به نظرم داستان جذابی ندارند.  
کتاب در زمان چاپش زیاد سروصدا کرده و جایزه برده اما به نظرم حالا دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.