یادداشت مهدی حیدری
1404/1/24
مارلو و جمع ۴ نفره ((جوانی)) روایت دیگری برایمان در ((دل تاریکی)) دارد. (( دل تاریکی)) عرصه تقابل و رویارویی تناقضها است. جنگل که همواره در ذهنمان جایی نشاطبخش و سرشار از آواهای دلنشین است، در اینجا مظهر دلمردگی و میدانگاه حکمرانی سکوت مطلق است. حتی نسیم هم جرئت عرض اندام ندارد. سبزی جنگل های معمول در اینجا به سیاهی قیر است. آب انگار عنصری جامد و فاقد جنبش است. گویی اگر حرکتی از آن دیده شود باید به ماهیتش شک کرد. همه چیز در اینجا برعکس است. همه چیز چنان رازآلود است که گویی هر چه بیشتر به داخل جنگل کشیده میشویم، بیش از پیش گرفتار راز و رمز میشویم. ((دل تاریکی)) داستان ظهور اسطورهای نادیده و سقوط او تا موجودی دیوانه و فاقد شعور است. ((دل تاریکی)) جلوه کمال تمدن غرب و خواست آن برای تحمیل خود بر سایر ملل است. ((دل تاریکی)) دیار سفیدپوستان متمدنی است که از شدت جهل و نادانی نسبت به سنتهای بومیان، تنها راهحل برقراری ارتباط و همزیستی با آنان را در تحمیل سبک زندگی خود بر آنان میداند. نتیجهاش هم شکست مفتضحانهای است که جنگل آنان را مجنون و دیوانه به دیار خود پس میفرستد. مارلو داستان از دروغ هراسان است چون آن را تهرنگی از مرگ میداند چون دروغ نیز همانند مرگ سرانجام روزی عیان خواهد شد. مارلو میگوید که 《نقل رویا نمیتواند حس رویا را منتقل کند》 چون رویا قابل وصف نیست، بلکه دیدنی است. باورش این است که شخص تا خود نبیند، حس نکند و تجربه نکند، وقایع را نمیتواند تمام و کمال درک کند. از این رو مارلو اعتراف میکند که به هیچروی امکان آن نیست افرادی که واقعهی منحصربهفردی را تجربه کردهاند به دیگران انتقال دهند. مقصود مارلو این است که رخدادهای خاص با دقیقترین، ظریفترین و پرجزئیاتترین توصیفات، باز هم آنگونه که فرد آن را تجربه کرده برای مخاطب قابل درک نیست. از این جهت نهایت کاری که میشود کرد این است که نمودی از حقیقت بیان شده و مصداقی از آن در برابرمان قرار گیرد. مارلو به دنبال بیان آن حقیقت است و میخواهد بگوید که گاهی در درون خود پی به وجود سیاهچالهای میبریم. سیاهچالهای که تمام رذایل پست و خوی وخصالهای وحشتناک، نقطه پایان انسانیت، آغاز ددمنشی، پایان محبت و شروع قساوت در آن زیست میکنند. سیاهچالهای که هیولایی با دو چشم سرخ دوزخی صاف در چشمان ما مینگرد و چنان وحشتی به جانمان میاندازد که نمیتوانیم نگاه خیره خود را از آن برگردانیم. نگاه خیرهای خالی از هر کورسوی نوری، نگاه خیرهای به غلظت تاریکی اعماق زمین. چنان تاریک که گویی موجودی فاقد جسم خیره به تاریکی مانده. چشم هم ندارد فقط نگاه هست، نگاهی خیره، توخالی و پوچ به ظلمت بیکران جهان خلقت. این نگاه چنان کشنده است که اگر به قدر کافی در برابرش مقاوم نباشیم ما را به درون خود میکشد. آنگاه مرگ و سقوط آغاز میشود سقوطی بیانتها تا لحظه مرگ زندگانی. از این رو وقتی مارلو با کورتز مواجه شد، کورتز این مرگ و سقوط را سر گذرانده بود. مارلو شاهد این سقوط بود حتی آن سیاهچاله یا بهتر است آنگونه که خودش نام میبرد مرز یا لبه را دیده بود. مرز جنون و وحشت را، مرز زوال عقل و مرز از خودبیگانگی را. مارلو آن مرز را دید و پا آنسوی مرز نگذاشت اما اثر مواجه با آن مرز و خاطرهاش همواره با او ماند. کنراد از زبان مارلو مرز جنون و از خودبیگانگی را به تصویر میکشد. جایی که جسم همان جسم است اما روح دچار دگرگونی بنیادین و هولناکی میگردد. کنراد راه بیبازگشتی را برایمان بر پرده خیال رسم میکند که اگر آدمی قدمی فراتر رود دیگر خود قبلیاش نخواهد بود چراکه حقیقت دهشتناکی در برابرش مکشوف میشود که ذهن انسانیاش قادر به هضم آن نیست و خویشتن خویش را از دست میدهد. این داستان بستر و ظاهرش در رابطه با استعمار است اما حقیقت و غایت داستان نیست. حتی در رابطه با برخورد جامعه متمدن غرب با جامعه بدوی آفریقا هم نیست. غایت داستان حقیقت هولناک و گریزناپذیر سرانجام و سرنوشت مبهم آدمی است. حقایقی که تا لحظه آخر تا دم آخرین نفس در پرده میماند و درست با آخرین بازدم گویی دستی پرده از آن حقایق توصیف ناپذیر برمیدارد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.