یادداشت motahare ghaderi
1401/10/11
"من هم هنوز همان حسی را دارم که وقتی یک دختر بچه ی ریزه میزه بودم داشتم،در چراگاه های قدیمی با گل مینا گردن بند درست می کردم.همیشه خودت می مانی،این قاعده تغییر نمی کند، و همیشه تغییر می کنی و کاری اش هم نمی شود کرد" کتاب خیلی خوبی بود..داستان خوب با پرداخت خوب تر. آهنگ خیلی خوبی داشت.هیچ قصه ای دیالوگی و یا اتفاقی اضافه نبود.همه چی مرتب سر جای ودش قرار داشت.بدون آشفتگی و عجله. نبض داستان رو قشنگ می شد حس کرد. .هرچی به انتهای داستان نزدیک تر میشدی ضربانش بالاتر می رفت.حادثه ها منتظر بودن برای اتفاق افتادن و به عنوان یک خواننده در تک تک اتفاق ها تعلیق رو می شد حس کرد. عینهو یه پازل که از همون اول داستان قطعاتش با ریتم های متفاوت و با شتاب مثبت در کنار هم قرار می گیرن. و همین باعث میشد بر خلاف باقی داستان های به خصوص جدید که وقتی به اوج قصه نزدیک میشیم همینطور بی خود و بی جهت یه عالم حادثه بدون دلایل منطقی و قانع کننده پشت سر هم اتفاق می افتن تا صرفا نویسنده رو یاری کنن برای رسیدن به اوج و پایان مورد نظر،این یکی از همون ابتدا انقد همه چیز خوب و رو روالش اتفاق می افتاد که وقتی به انتهای کتاب می رسیدی هیچ ابهامی نداشتی و احساس راحتی می کردی با پایان داستان و این خیلی خیلی خوب بود هر چند ماجرای سایلس سر بسته موند ولی خب به نظر می رسه که قرار بود سایلس همون طور راز آلود و مبهم باقی بمونه و این خیلی خووووب بود. به نظرم جذاب ترین بخش کتاب بخش ورود به دروازه ی غارها بود.خیلی خوب و وهم انگیز بود. نه اینکه داستان بی عیب و نقص باشه ها ولی خب قابل چشم پوشی ان. مثلا شاید پرداخت خانواده ی اوونز و روابطشون باید بیشتر انجام می شد تا بخش های انتهایی داستان قابل درک تر بشه یا رمز گشایی ماجرای قتل ابتدای داستان می تونست با جزییات تر و دقیق تر و قابل باورتر باشه ولی خب اشکال نداره. 4.75
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.