یادداشت بی نام
1403/8/2
از پدرش میپرسد:«تو چرا به جایی میآیی که نه صدای خروس است، نه آب و آفتاب و نه ستاره و نسیم و گل؟» پدر دربارهی سودمندیهای زغال سنگ صحبت میکند و او میفهمد که پدر و دوستانش چه کار مهمّی انجام میدهند و غرق افتخار میشود. سفره را به دستش میدهد و بانگ خروس و ستاره، نسیم با آفتاب و خوشهی گل را با پیام بانوی آبها به او تقدیم میکند. بابا هر چه در سفره است بین دوستانش تقسیم میکند و خوشهی گل را هم به یاد دوستانی که دیگر نیستند، روی یک سنگ میگذارد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.