یادداشت عینکی خوش‌قلب

                من رولینگ را دوست دارم (می توان گفت خیلی دوست دارم) داستان کارآگاهی هم دوست دارم. به این ترتیب می توان گفت که از خواندن آوای فاخته خیلی لذت بردم. داستان ماجرای کارآگاهی به نام کورمون استرایک است که قبلا در ارتش بریتانیا خدمت می کرده و در جنگ افغانستان پایش را از دست داده با نامزدش بهم زده و حالا تقریبا در فقر و فلاکت دست و پا می زند که یک پرونده پر پول گیرش می آید. پرونده مرگ مشکوک «لولا لندری» مدل معروف که از بالکن آپارتمانش به پایین افتاده و پلیس بعد از جست و جوی زیاد مرگ را خودکشی عنوان کرده، اما برادر ناتنی لولا خیال نمی کند که این مرگ یک خودکشی باشد و حاضر شده پول زیادی به کورمون استرایک بدهد تا قاتل را پیدا کند.

کمی قبل از خواندن این کتاب سرکلاس به شاگردهایم گفته بودم که به نظرم رمز موفقیت رولینگ دو چیز است. شخصیت پردازی خوب و استفاده «درست» از جزییات. در آوای فاخته هم ما همین شخصیت پردازی خوب را پیدا می کنیم. در داستان های کارآگاهی ای که پیش از این خوانده بودم تا این اندازه به کارآگاه و زندگی شخصی اش نزدیک نمی شدم. اما در این داستان این قدر تحت تاثیر وضعیت فلاکت بار کورمون قرار گرفته بودم که آرزو می کردم بتواند این پرونده را حل کند که یک پول خوبی گیرش بیاید و از این فقر و فلاک در بیاید. از طرفی شخصیت های فرعی داستان مثلا «رابین» منشی کورمون، «جیمی» برادر مقتول، «راشل» دوستِ مقتول و خیلی های دیگر خیلی خوب درآمده بودند. همه شان موجودات منحصر به فرد بودند و چهره و شخصیت خاص خودشان را داشتند. رولینگ حتی شخصیت مقتول یعنی «لولا لندری» را در طی داستان و روایت اطرافیان خیلی خوب برای ما جا انداخت و می توان گفت وقت گذاشتن برای شخصیت پردازی هنوز هم نقطه قوت ش بود. اما در مورد استفاده از جزییات، برخلاف هری پاتر(یا افسانه ایکاباگ) اینجا کمی به ورطه اطناب افتاده بود.  شاید تفاوت ژانر هم بی اثر نباشد در یک داستان فانتزی برای خواننده مهم است که هر چه بهتر و بیشتر جزییات دنیای جدید را بداند، به همین خاطر ذکر جزییات (حتی در حد توصیف شکلات ها و غذاها و لباس ها) برایش جذاب است و دنبالش می کند، اما در یک داستان کارآگاهی ما بیش از هر چیز دنبال قاتل هستیم و وقتی می دانیم کارآگاه قصه معما را حل کرده علاقه ای نداریم که داستان 200 صفحه ی دیگر ادامه پیدا کند و به ذکر جزییات خانه ی مادر مقتول بپرداز. فقط مهم این است که این 200 صفحه زودتر تمام شود و بفهمیم قاتل چه کسی است. به همین خاطر به نظرم رولینگ می توانست با حذف قسمت های زیادی از توصیفات و ذکر جزییات سرعت داستان را بیشتر و  کتاب را کم حجم تر و جذاب تر کند.

فضای ماجرا هم جذاب است. یک مدل مشهور به قتل رسیده. پس تمام داستان حول محور زندگی مدل ها و بازیگرها و آدم هایی از این دست می چرخد، زندگی مرفهانه شان بسیار دور از مردم عادی است، اما درگیری ها و مشکلاتشان همشکل خاص خودش را دارد. چرخیدن در چنین فضایی و درک کردن (حتی اندک) زندگی چنین آدم هایی برایم جذاب بود. رولینگ پرده را برداشته بود و زندگی سلبریتی ها را از زاویه واقعی نشانمان می داد، درگیری هایشان بر سر پول، خودخواهی و خودپرستی شان، وصلت ها و جدایی های منفعت طلبانه، فضولی همیشگی خبرنگاران در کوچک ترین جزییات زندگی خصوصی شان  و همه ی چیزهایی که در ویترین خوش و آب و رنگ صنعت مد و سرگرمی دیده نمی شود.

در قسمت هایی از داستان نکاتی منتقدانه نسبت به حکومت انگلستان نیز دیده می شد، برای مثال در قسمتی از داستان می نویسد «گاهی هم رهبران احزاب، با جمله های چندپهلوشان، استرایک را به یاد جراح هایی می انداختند که با ملاحظه و احتیاط به او می گفتند ممکن است تا حدودی دچار درد و ناراحتی بشود؛ دردی را موجب می شدند که قرار نبود خودشان بچشند» اما در کنار این انتقادها المان های دیگری از بریتانیای کبیر هم به چشم می خورد، برای مثال در چند قسمت داستان به وجود عکس خاندان سلطنتی در مکان های مختلف اشاره می کند و از همه مهم تر شخصیت اصلی داستان یک جانباز جنگ افغانستان است، جلوتر در داستان سرباز دیگری از جنگ افغانستان هم وارد می شود که او هم کماوبیش شخصیتی مثبت دارد. کورمون استرایک به خاطر خدماتش در جنگ افغانستان مدال وفاداری گرفته و حالا قهرمان داستان ماست و طبق معمول در این جنگ روایت ها کسی نمی پرسد جنگ افغانستان را چه کسی به کدام بهانه ی واهی به راه انداخت و قربانی و قهرمان واقعی چه کسانی بودند. 

داستان را بالاخره در یک نیمه شب نوروزی تمام کردم و از خواندنش خوشحال بودم، همان موقع جلد دوم را خریدم (که در نظرات نوشته شده بود بهتر از جلد اول است) و امیدوارم همین طور هم باشد.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.