یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
«میگویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج» «هیچ شکنجهای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدارِ لحظه میبود و بس، اگر "همین حالا" بود، اگر فقط "همین حالا" چه رازها که در دل خاک مدفون نمیشد. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد، هیچ کس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط "همین حالا" بود و نه بعد بندیکت، که حالا تمام روز یکسره ارّه میکشید، دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش میگفت من بندیکتم. لحظهای دیگر بندیکت نبود. این "گذشته" است که شب میخزد زیرِ شمدت.پشت میکنی میبینی روبهروی توست.سر در بالشت فرو میکنی میبینی میانِ بالش توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد دیگر نیست. اما "گذشته" در خموشی و ظلمت با توست.» نکته: میدانم این چیزی که میخواهم بگویم هیچ ربطی به کتاب ندارد، اما میخواهم بگویم. چه کنم؟ هر وقت کلمهی "شمد" را میشنوم یادِ اولین باری میافتم که شنیدمش! خانهی عمهم بودیم و ما داشتیم همهش میخندیدیم. عمهم آمد و گفت این شمد ها بیندازید روی خودتان حداقل... و من گفتم، شمد دیگه چیه؟ و آنها که به مسخرگی سوال من میخندیدند گفتند: همین ها دیگه رعنا : ) بله. زمان میگذرد... شمد هایِ چهارخانهی خوشگلِ خنکی بودند...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.