یادداشت بِهتاب
1404/4/4

من کتاب بادام رو بهش معرفی کردم (قبل اینکه حتی خودم بخونمش) چون بر این باور بودم خیلی داستانش شبیه زندگی اونه. کتاب رو خوند. ازش پرسیدم چه حسی داشتی؟ البته این سوال غلطیه برای آدمی که احساسات نداره. اما خب من دست خودم نبود، یه آدم معمولی بودم، یادم میرفت. جواب داد: نمیدونم. راستش هیچی. کلمه "نمیدونم"یه جورایی برای از سر انداختن بود. از همون جواب های ساده ای که یون جه بهش پناه میبرد. ولی از وقتی باهم صمیمی تر شدیم باهام صادق تر بود. برا همینم راستشو گفت، "هیچی" منم کتاب رو بخاطر اون خوندم. از اینجا دلم براش تنگ شد. خط های زیادی منو یاد اون انداخت... کتاب قشنگی بود. به قولا حال خوب کن، به دور از توضیحات زیادی و کسل کننده (حداقل برای منی که خیلی کم رمان میخونم) زندگی از نگاه آدمی که احساسات نداره، پنجره ای جدید به روت باز میکنه. و بنظرم هر آدمی یه بار باید از این پنجره به دنیا نگاه کنه. خانم وون پیونگ سو با ظرافت، نگاه یه آدم بی حس رو شرح داده. اما میخوام اضافه کنم. که دیدنش از نزدیک کمی ترسناک تر و غم انگیز تره. شاید چون عشق به فرزند انگیزه اصلی این رمان بوده. و عشق ناشناخته ترین حس برای آدم بی احساسه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.