یادداشت زهرا جعفرزاده

         به نام خدا  
روح شهید صدرزاده شاد و ان‌شاءالله در رحمت و غفران الهی باشد.  
اسم کتاب با توجه به صفحات آخر به‌خوبی انتخاب شده است.  
در ابتدای کتاب که همسر شهید گفتند: "دارم با مصطفی می‌روم مزار شهید"، تحت تأثیر قرار گرفتم. حس کردم قرار است یک شروع طوفانی باشد، ولی معمولی بود، مانند قلم نویسنده.
کشش داستانی خوبی نداشت
من هم همراه با سمیه (همسر شهید) از رفتن‌های بی‌خبر مصطفی به سوریه و نیامدن‌های ایشان به موقعیت‌های مهمی مانند زایمان و غربالگری ناراحت شدم. این رفتارها آزاردهنده بود. بار روانی رابطه کاملاً بر دوش همسر شهید بود؛ آن‌قدر تحت فشار بودند که از جراحت‌های شهید خوشحال می‌شدند، چون می‌توانستند دوباره شهید صدرزاده را که برای مداوا به ایران می‌آوردند، ببینند. واقعاً بزرگ کردن بچه‌ها و مدیریت آن‌ها به تنهایی خیلی سخت است، آن‌هم با آن فاصله سنی که فاطمه و محمدعلی داشتند. 
از شهید برای فداکاری‌شان ممنونم و برای خانواده شهید آرزوی صبر و موفقیت دارم.

      
4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.