یادداشت محدثه ز
4 روز پیش
☆ ۴ ستارهی طلایی ☆ من اینطوریم که هر بار یه کتاب قطور رو شروع میکنم، به خودم میگم با خوندن این موتورت گرم میشه و بعدش باید بری سراغ مجموعههای نصفهت (قیام سرخ و چرخه شیاطین) و تمومشون کنی. اما بعد از تموم کردن کتابا یه افسردگی خاصی میگیرم که اصلا دیگه نمیتونم هیچی بخونم. :(( من برم یکم غصه بخورم بعد بیام نظرم رو بنویسم. ~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~ خُب سلام! من رفتم غصه خوردم و فکر کردم و اومدم از کتاب بگم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم. بذارید از خود داستان بگم، ببینید داستان قیام یه سری آدم بدبخت (اسکاها) در مقابل نظام حاکم بر اونها (لرد فرمانروا)ست. ماجرای کتاب تو یه دنیای مِهآلود و تیرهست جایی که هیچ گُلی وجود نداره و برگ درختها قهوهایه!!! هیچ اسکای عاقلی حاضر نیست شبها از خونه بره بیرون مگه اینکه بخواد روحش رو به ارواح مِه بفروشه... [ فضای کتاب خاکستریه و این خودش دلیل محکمیه که برید کتاب رو بخونید :)) چیزی که این کتاب رو خاص میکنه به جز کلسیر که زیباترین شخصیت کتابه :)) مجیک سیستمشه! سیستم جادویی کتاب دقیق، متفاوت و کاملا منطقیه. این سیستم بر پایه فلزاته. افرادی هستن که با سوزوندن (هضم) فلزات خاص میتونن قدرتهای مختلفی بهدست بیارن که ممکنه ذهنی یا فیزیکی باشه. (خیلی توضیح نمیدم چون باید ذره ذره بخونید و کشفش کنید.) در کنار نظام جادویی جذاب و فضای تیرهی کتاب پلات توئیستها عالی بود! ببینید این کتاب حدود ۷۰۰ صفحهست و شما قراره ۵۰۰_۶۰۰ صفحه بازی سیاسی، وضع اجتماعی، نقشههای مختلف و شخصیتهای مختلف رو ببینید و بخونید که البته بسی لذت بخشه چون توصیفها جذابه و شخصیتهای کتاب جذابترند. تا اینکه میرسید به ۱۰۰_۱۵۰ صفحه آخر و به معنای کلمه شوکه میشید! قشنگ در این حد که من مجبور شدم پاشم یکم راه برم که ضربان قلبم متعادل شه :))) البته گریه هم کردم... :-هق تو تمام کتاب پر از سرنخها و اشارات ظریفه که گرههاش توی اون بخش آخر باز میشه. توصیفهای کتاب اونقدر زندهست که موقع خوندن جنگها و درگیریها کلمهها تو سرم تبدیل به یه فیلم میشدن و میتونستم تکتکشون رو ببینم. (که خب بخشیش به خاطر ترجمهی خیلی خوب آقای امینی هم هست.) و در پایان؟ یک پایان کامل، هیجانانگیز، درخور... منظورم از پایان کامل اینهکه کتاب جوری تموم شده که انگار تک جلدی بوده. و واقعا بعد از خوندن این جلد میتونی تصمیم بگیری آیا من میخوام ایندنیا همینجا برام تموم شه یا نه میخوام بازم ادامهش بدم و برم سراغ بقیهی جلدا. البته که یه موخره هم داشت که یه خوبی داشت و یه بدی: ▪︎بدی: فصل آخر صرفا جهت شفافسازی بود، یعنی انگار سندرسون میخواست خوانندهها متوجه همه چیز شده باشن و رازی نمونه، هی میومد توضیح میداد چرا فلان چیز اونطوری بوده. آقای سندرسون به خدا ما خودمون فهمیدیم :( و دوم هِی تاکید میکرد فرد ایکس (دارم اسپویل نمیکنم) قبل مُردنش از فعل مضارع استفاده کرد نه ماضی، این یعنی یه جای کار میلنگه و داستان تموم نشده... یه جورایی انگار میگفت تو رو خدا بیا جلدای بعدی رو بخون چون اینجا تموم نمیشه. آقا نمیام، (این تیکه ریویوم رو به دلیل اسپویل حذف کردم) به چه امیدی بیام جلدای بعدی رو بخونم؟!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.