یادداشت رعنا حشمتی

        نصفه شبی تصمیم گرفتم که یک کتابی رو که مدت هاست دلم می خواسته بخونم رو شروع کنم و ساعت دوازده برای منی که نه و ده می خوابم نصفه شبه..
خوندم و حتی با چند خط اول، انگار که جادو کرد..
به قول خانوم توکّلی، انگار یک غزل بلند بود...
اشکم دراومد.
"چون خورشید قرمز با چشم ها و گوش ها کاری ندارد و مستقیم سراغ دل ها می رود."
"اما یک سوال از همان روزها توی کله ام به وجود آمد. سوالی که انگار زنده است و توی کله ام زندگی می کند. سوالی که گاهی آرام است و گاهی بی تاب، گاهی خواب است و گاهی بیدار، گاهی کم رنگ است و گاهی پررنگ، گاهی تیره است و گاهی روشن، گاهی ساکت است و گاهی توی کله ام داد می کشد: اگر ما با کسی دوست باشیم، حتماً او هم با ما دوست است؟"
"راز ما جلوی چشم همه بود و همه می توانستند آن را ببینند، اما به خاطر این که خیلی پیدا بود هیچکس به آن توجه نمی کرد و آن را نمی دید."
"راستی چرا بعضی زمان ها آنقدر ارزش پیدا می کنند و طولانی می شوند که برای همیشه زنده می مانند و از یادمان نمی روند؟"
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.