یادداشت مهدیه 🌱
1404/4/17
«رویدادی واقعی در دل داستانی عاشقانه...» گاهی یک داستان، فراتر از روایت و تخیله؛ مثل رویای نیمهشب، که حس و حالش انگار از دل واقعیت جوشیده. مظفر سالاری با نگاهی لطیف و قلمی دلنشین، واقعهای تاریخی رو در قالب قصهای عاشقانه و معنوی روایت کرده؛ عشقی که در عمق باور ریشه دوانده و در مسیر حقیقت به بار نشسته. نویسنده نهتنها تونسته داستانی جذاب و دلنشین خلق کنه، بلکه در لابهلای دیالوگها، مفاهیمی عمیق و تکاندهنده رو به تصویر کشیده. یکی از این دیالوگهای تاثیرگذار این داستان ، این است: «امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم، زیباتر از آن باشم که تو حالا میبینی! این بدن پیر میشود؛ از ریخت میافتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آنکه عمری را در آرزوی ظاهری زیبا بگذرانى، بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی. اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست، در عوض، روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته، صفا بدهی و زیبا کنی. کسی نمیتواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری، سهمی نداشتهای؛ به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.» رویای نیمهشب فقط یک داستان عاشقانه نیست؛ روایتیست از تغییر، از روشن شدن قلب، از صدایی که از دل باور میآید و آرامآرام همهچیز را دگرگون میکند. این کتاب، ترکیبیست از احساس و معنا؛ از عشقی که در مسیر ایمان عمیقتر میشود، و ایمانی که رنگی تازه به عشق میزند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.