یادداشت نآرَنـ★ـجْ🌿

        "گاهی شادی یک شب دیر‌تر از راه می‌رسد..." 
به طرز عجیب، دردناک و ترسناکی با داستان همزاد پنداری کردم. با تمام اعماق وجودم حسش کردم و نه کاملا ولی خیلی از بخش‌هاش رو حتی وقتی برام اتفاق نیوفتاده بود، میتونستم خیلی عمیق درک کنم. 
کتاب درواقع روایتی از افکار و احساسات یک دختر تقریبا نوجوان هست که در نگاه اول برای من هم حوصله سر بر به نظر میرسید که بشینی اینکه توی ذهن یه آدم چه افکار در هم ورهمی میگذره رو بخونی ولی اصلا اینطور نبود بلکه این افکار بهم ریخته خیلی مجذوب کننده بود. حداقل برای من. میتونم بگم یک کتاب به ظاهر ساده با متنی که اصلا سنگین نیست ولی بسیار عمیق و پر مفهومه که یقینا هر بار بازخوانیش کنم چیز‌های بیشتری ازش درک میکنم و زیر جملات بیشتری خط میکشم... 
قطعا جا داره قلم نویسنده رو تحسین کنم. یک زنانگی خاصی در کتاب بود که من رو مبهوت کرد، نویسنده کتاب یک مَرده. اما چنان حس زنانگی رو انتقال میده که اگر بدون دونستن نام و نشونی از نویسنده داستان رو بخونید، بی‌طردید میگید نویسنده یک خانمه. اینکه یک نویسنده اینقدر خوب بتونه از قالب یک فرد که از جنس خودش نیست صحبت کنه و این صحبت کردن طوری باشه که زن بودن شخصیت کاملا برامون واضح بشه شدیدا جای تقدیر و تحسین داره:) 
خلاصه که از کتاب و خوندش واقعا لذت بردم و اینقدر مجذوب کتاب شدم که نفهمیدم زمان چطور گذشت. روند کتاب رو اصلا حس نکردم، فقط یهو به خودم اومدم و دیدم با یک لیوان خالی از چای و آفتابی که طلوع کرده، دارم خط آخر کتاب رو میخونم... 
      
49

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.