یادداشت هادی داودآبادی فراهانی
1404/4/18
ماروسیا به سربازها نگاهی انداخت. ناگهان متوجه شد که یکی از سربازها با نگاه هایی نافذ به او خیره شده است. شاید به دخترک مشکوک شده بود. عرق سرد بر پیشانی ماروسیا نشست. گمان کرد دیگر همه چیز از دست می رود، اما پیش خود فکر کرد :«باید مثل او شجاع باشم!» این فکر دوباره به او شهامت بخشید. آنگاه تصمیم گرفت او نیز به سرباز خیره شود . ماروسیا چشم هایش را کاملا گرد کرد و به چشم های سرباز خیره شد!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.