یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

1404/4/22

        خواندن درباره خاطره نویسی، خاطره ای را در من بیدار کرد که تنها تعدادی از نزدیکترین دوستانم (از نظر عاطفی) از آن باخبرند. خاطره ای از یک بعدازظهر گرم احتمالا تابستانی، که رابطه من و مادرم و نوشتن را به طور کلی و برای همیشه شکرآب کرد. اتفاقی که سدی بلند و نفرین شده میان من و کاغذ و مداد کشید به طوری که تا همین لحظه هم اعتماد به نفس و جرات عبور از آن را پیدا نکرده ام.
مدتی بود که تب خاطره نویسی و یادداشت نویسی در مدرسه بالا گرفته بود،و دفتر های جلد گلی و قفل‌دار و کاغذ های عطری بود که بین دخترها رد و بدل می‌شد تا برای هم چیزی به یادگار بنویسند. من هم تحت تأثیر این فضا شروع کرده بودم به نوشتن خاطراتم. البته از خیلی قبل تر هم داستان و شعر می‌نوشتم یا بداهه از خودم می‌ساختم و برای جمع میخواندم (که هنوز هم بعضی از فامیل یادشان هست و من را بخاطر هدر دادن این استعداد سرزنش می کنند). کم کم با عبور از تب بلوغ، نوشته هایم از آن حالت عمومی داستان و خاطرات سفر مشهد با آن دایی و فلان ماجرا در مراسم عروسی این یکی، به چیزی شخصی تبدیل و رفته رفته شخصی تر و پنهانی تر شد. دیگر فقط از اتفاقات روزمره نمی نوشتم، و دوست داشتم از عواطف ام نسبت به آدم ها، از تجربیات حسی ام نسبت به مکان ها و اشیا و حس های تازه کشف شده و ترس هایم هم بنویسم و می‌نوشتم. نتیجه اش شد سه دفتر خاطرات بزرگی که خیلی زود سیاه کردم، با عکس ها و نامه های پنهانی عاشقانه و چند دفتر از  نقاشی های تخیلی ام، که همه را در کمد کتاب قدیمی ام جاساز کرده بودم و اصلا فکرش را هم نمی‌کردم کسی به سراغشان برود چون همچین چیزی در خانه مان سابقه نداشت؛ تا آن بعدازظهر کذایی تابستانی که صدای عصبانی مادرم را شنیدم. آن موقع ها خانه مان از این دو طبقه های حیاط دار بود با یک اتاقک کنار پشت بام که به نوعی محراب و غار تنهایی من به حساب می آمد و کمدم و بقیه خرت و پرت های کهنه هم آنجا انبار شده بود. با وحشت به طبقه بالا دویدم که صدای مادرم از آنجا می آمد، فکرش را هم نمی‌کردم چه بلایی به سرم نازل شده و خیال کردم بخاطر بهم ریختن نظم انباری است که مثل همیشه اینطور عصبانی شده. اما با رسیدن به اتاقک او را دیدم که با چشمهای از حدقه بیرون زده و لبهای کف آلود تند تند دفترهایم را ورق میزند و به گوشه ای پرت می کند و فحش است که نثارم می کند. آن روز بخاطر نوشتن حرف های دلم کتک مفصلی از مادرم خوردم و آنچنان تحقیر شدم و ترسیدم که تمام نوشته هایم را به دست خودم پاره پاره کردم و دور ریختم، حتی به عکس ها و یادگاری ها هم رحم نکردم، از شدت وحشت پاک دیوانه شده بودم. در نتیجه مادر هم موافقت کرد چیزی به بابا نگوید که مثلا سرم را گوش تا گوش نبرند.
این اتفاق چنان تأثیری روی جسم و روان من گذاشت که مبتلا به کولیت و ترس دائمی  شدم، بیماری ای که حتی با مرگ مادر هم بهبود پیدا نکرد و باعث شد بعد از آن تا امروز دیگر چیزی روی کاغذ نمینویسم یا نمی کشم و اگر هم بنویسیم خیلی زود پاره اش می کنم، چون جراتش را ندارم و از قضاوت شدن میترسم.
شما تنها خوانندگان من هستید.

.....
داروین رو شکر هنوز دوستای خیلی خیلی مهربونی دارم که بمن امید دارن و بهم کتاب هایی درباره نوشتن هدیه میدن. اونها توی قلبم چراغی روشن میکنن که شاید نورش کم فروغ بشه ولی خاموش نمیشه.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.