یادداشت سارا رحیمی
1402/8/15
4.0
11
چند سال قبل با یک نویسنده آشنا شدم که قرار بود با هم مرتبط باشیم برای کاری. آدم خوبی بود ولی آبمان توی یک جوب نمیرفت. همین شد که یک به دو نرسیده رابطه از هم گسست. آقای زنورکو عجیب من را یاد آقای نویسنده میانداخت و دیالوگهای لارسن گاهی خودم را یادم میانداخت و شیطنتهایش سر کیفم میآورد. جدا از این قرابت شخصی، شخصیتهای دقیق و تمیز، دیالوگهای زبردستانه که ذرهای به بیانیهدادن نزدیک نمیشد و در عینحال عمیق و دقیق احساسات شخصیت را میشکافت، غافلگیریهای درست و بهموقع و تناقض دو نگاه زنورکو و لارسن دربارهی عشق و دوستداشتن فوقالعاده بود. امروز داشتم به همکارم میگفتم: اشمیت توی ذهنم شبیه توصیفاتی است که توی کتابها از سقراط خواندهایم. بین قصهها راه میرود. بیپروا به چالش میکشد و فلسفهورزیاش را خیلی نرم در دهان شخصیتها میگذارد. جایی از قصه انگار اشمیت خودش را و زیست نویسندگیاش را به چالش بکشد، از زبان زنورکو مینویسد: «به نظرم واسه این ادبیات رو مراد خودم کردم تا دیگه به خودم زحمت زندگیکردن ندم.» این حرف شاید از دهان زنورکو راست باشد ولی دربارهی خود اشمیت نه. نوشتههای اشمیت گواهی میدهند که زحمت قصهکردن زندگی را خیلی کشیده.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.