یادداشت بابک فروغی

        "در ستایش شرافت و در باب قداست قلم"
برداشت اول: "... حساب کار قلم را باید از هر حسابی جدا کرد. از حساب تیراژ بزرگ و درآمد و ناشر مغبون و از این مزخرفات؛ ... حساب قلم را از حساب دوستیها نیز باید جدا کرد. دوستی، آدمیزاد را از تنهایی درمی‌آورد؛ اما قلم او را به تنهایی برمی‌گرداند. به آن تنهایی که جمع است. به بازی قدما. قلم این را می‌خواهد که چه مستبدی است. دوستی تو را و رعايت تو را هیچکس تحمل نمی‌آورد."
برداشت دوم: "... چک را گرفتم. سه هزار تومان بود. خرده‌ای کمتر. بابت مالیات و از این حرفها و پول، پول کلانی بود. بزرگترین حق‌التحریری که تا آن وقت گرفته بودم که عجب غلطی بود! و به چه زخمی بزنیش؟ باهاش خانه‌مان را رنگ کردیم. سرتاپا. بله روشنفکرها را همین‌جوریها می‌خرند."
برداشت سوم: "اصلاً آن روزها من داشتم زمینه‌ی سیاست را زیر پای خودم لق می‌کردم. برای اینکه بدانید چه می‌گویم، یک تجربه‌اش را نقل می‌کنم. در بحبوحه‌ی قدرت جبهه‌ی ملی و دکتر مصدق بود و قرار بود اعضای کمیته‌ی مرکزی ما خدمت نخست‌وزیر برسند؛ یعنی دکتر مصدق. به نوعی نازشست که در تنها گذاشتن بقایی کرده بودیم و پشتیبانیها از دولت وقت. همه را صدا کرده بودند و اتوبوس گرفته بودند و اعضای کمیته‌ها هول می‌زدند و سید قزوینی (اصغر سیدجوادی) و من ماندیم نفرهای آخر که ته اتوبوس جا گرفتیم. توی خيابان کاخ درِ خانه‌ی دکتر مصدق که اتوبوس ایستاد و حضرات همچنان هول‌زنان پیاده شدند، رو کردم به سید که حالش را داری به‌جای این مراسم برویم آبجو بخوریم؟ حاضر بود و رفتیم. برای من نزدیک شدن به قدرت هرگز لطفی نداشته است. گرچه قدرتی که تو خود در ساختنش شرکت کرده باشی و به خاطرش روز نهم اسفند 1331 را دیده باشی با آن خطرها... که بماند. من این جوریها بود که در حزب می‌پلکیدم و همیشه ملاقات با خودم را پای یک فنجان قهوه یا یک لیوان آبجو ترجیح داده‌ام به ملاقات بزرگان."

کتاب بسیار مختصر "یک چاه و دو چاله و مثلاً شرح احوالات" شامل سه مقاله در باب انتقاد و اعتراض به سه شخصیت از نویسندگان و فعالان حوزه‌ی ادب آن زمان است که به سبب رفاقت و دوستی و امثالهم برای جلال مسبب مسائلی شده‌اند. (به دلایلی، اینجا اسم‌های این سه تن را نمی‌آورم!) جلال یکی از این مسائل را چاه و دو تای دیگر را چاله می‌نامد و در مورد آن‌ها بحث می‌کند، خود را نقد می‌کند، به خود خرده می‌گیرد و سرکوفت می‌زند، از عده‌ای ابراز ناراحتی می‌کند و بر عده‌ای دیگر، سخت حمله‌ور می‌شود. از کلنجار رفتن‌ها و فراز و فرودهایش در حوزه‌ی سیاست می‌گوید و از فرارهای گاه و بیگاهش از این حوزه و از رنج‌هایی که کشیده است...
جلال در این کتاب، شاید بیش از هر جای دیگری عصبانی است؛ عصبانی از این که قلم را در برخی موارد فروخته و عصبانی‌تر از این که فضای جامعه در اواخر دهه‌ی 20 و اوایل دهه‌ی 30 از نظر فرهنگی به شدت مسموم است. کتاب را می‌توان در ستایش شرف نامید؛ جلال بی‌مهابا به خود و دیگران تاخته و اشتباهاتشان را گوشزد می‌کند. جلال اینجا، کم یا زیاد، معترف به خطاست و مسائلی جدی را در این بین مطرح می‌کند.
در قسمت پایانی کتاب هم، آل احمد شرح حال کوتاهی از خود، از آغاز زندگی تا سال‌های میانی دهه 40 و چندی پیش از مرگ، بیان کرده است و در پاراگراف آخر اشاره می‌کند به برنامه‌های آتی‌اش و گریزی می‌زند به حکایت بازرگان! بله، جلال هم نمی‌دانست وقت برای اتمام این همه کار ندارد و زودتر از این‌ها، از این دنیای فانی رخت برمی‌بندد. و حیف...
"پس از این باید خدمت و خیانت روشنفکران را برای چاپ آماده کنم که مال سال 43 است و اکنون دستکاریهایی می‌خواهد و بعد باید ترجمه‌ی تشنگی و گشنگی یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن سنگی بر گوری که قصه‌ای است در باب عقیم بودن و بعد بپردازم به اتمام نسل جدید که قصه‌ی دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش... و می‌بینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره‌ی کیش شبی تو را به حجره‌ی خویش خواند و چه مالیخولیا که به سر داشت..."
من جلال آل احمد را با همه‌ی مختصاتش دوست دارم. او فراز و فرودهای فراوانی داشته و نهایتاً از نظر من، جلال نه آن چهره‌ای است که از سوی بسیاری از روشنفکران دیروز و امروز طرد شده و نه آن چهره‌ای است که روایت رسمی جمهوری اسلامی سعی دارد بنمایاند. جلال، جلال است؛ منحصربه‌فرد. و این کتاب، یکی از تلاش‌های موفق خودش است برای شناساندن خودش؛ بدون ریا، بدون تظاهر، و در برخی موارد، بدون رعایت بسیاری از بایدها و نبایدها!
با همه‌ی این‌ها چرا چهار ستاره و نه پنج؟ چند نکته را باید مطرح کنم: یکی اینکه در بعضی از قسمت‌های کتاب، متن به خاطر ایجاز خاص به کار رفته توسط جلال، دچار نارسایی در انتقال مطلب شده است. دوم اینکه در متن کتاب به شخصیت‌های بسیاری اشاره شده است که شاید نیازی نبود نام بسیاری از آن‌ها آورده شود؛ این مسئله برای شخص دچار وسواسی چون من دردسرساز بود و مدام باید در مورد برخی نام‌هایی که نمی‌شناختم جستجو کنم و اندکی در موردشان بدانم! البته متن کتاب در مجموع خیلی روان نیست و نیازمند تمرکز بسیار است و من بیشتر قسمت‌های کتاب را حداقل دو بار خواندم، که این را اصلاً به عنوان یک ضعف در کتاب نمی‌بینم. سومین مسئله این است که اینکه در برخی از قسمت‌ها جلال، آنقدری که باید به خودش شلاق نزده و به جای نقد خودش، حجم زیادی از کاسه و کوزه‌ها را سر بقیه شکانده است! مسئله‌ی آخر هم اینکه در چاله دوم (مسئله‌ی سوم مطرح شده)، جلال خیلی خارج زده است! انگار جلال در مشکل اول عصبانی است، در مشکل دوم صرفاً دلخور است و در مشکل سوم کاملاً از کوره در رفته!
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.