یادداشت شهاب سامانی
1401/1/11
3.8
12
زمانی قاسم هاشمینژاد در ابتدای نقدش به مجموعه داستانی از مهشید امیرشاهی نوشته بود که خواندن آنها احساسی متضاد را در او بر انگیخته است: رضایت و نومیدی. شاید این دو کلمهی متضاد بهترین توصیف از احساس من نسبت به رمان "حفره" باشد. "حفره" محمد رضاییراد میتوانست از قصههای خوب و جذاب ایرانیای باشد که در دو سه سال اخیر خواندهام. ماجرای قاتلی پنهان، گریزپا و دستنایافتنی که برای کارآگاه آشنا مینماید. داستان کشش داشت و در حین خواندن آن مدام تلاش میکردم که معماهایی که در این ماجرای جنایی وجود دارد را حل کنم. سعی داشتم از سر نخهایی که نویسنده در طول داستان برای حل معما به جا گذاشته بود بفهمم چیزی که قرار است احتمالا چند صفحه جلوتر کشف شود چیست. خب راستش خیلی موفق نبودم. نه این که داستان پایان بسته ندارد و حتی نه این که از میانهی داستان نمیتوانید پایان آن را حدس بزنید، اتفاقا نویسنده خیلی زود قاتل ماجرا را لو میدهد. اما یک چیزی در داستانهای جنایی وجود دارد که اگر اتفاق بیفتد معمولا توی ذوق خواننده میزند. اول این که فهمیدن ارتباط بین نشانههایی که در کتاب به عنوان سر نخ رها میشوند به چیزی بیشتر از اطلاعاتی که در کتاب آمده است احتیاج داشته باشد و یا ربط آنها گنگ باقی بماند چرا که مثلا خواننده خبر ندارد که فلان سر نخ میتواند نشان از چه چیزی باشد. ما در حفره کارآگاهی داریم که خیلی بیشتر از خواننده در مورد ماجرا میداند. او مدام به اطرافیان خود و خواننده متذکر میشود که در یک قدمی دستگیری قاتل است اما حداقل من که نفهمیدم چگونه و از چه راهی دارد به پایان پرونده نزدیک میشود. چیزی که شاید خواننده را آزار میدهد این است که این موفقیت کارآگاه ما به خاطر هوشمندی و توانایی ویژهی او در حل معما چنان خانم مارپل یا پوارو نیست، مسئله این است که او فقط اطلاعات بیشتری نسبت به خواننده در مورد پرونده دارد و این موضوع باعث میشود که ناعادلانه پیشدستی کند و خواننده را در فضایی مبهم رها کند. آن چیزی که خواننده از خواندن داستان دستگیرش میشود با آن چیزی که کارآگاه ماجرای ما در مورد قاتل و پرونده و ارتباطات نشانهها میداند برابر نیست و این موضوع باعث آن میشود که از جذابیت داستان برای خوانندهای که میداند قرار نیست به پای کارآگاه برسد، کاسته شود. دومین چیزی که ممکن است در مورد یک داستان جنایی به عنوان یک امر منفی بروز کند میتواند این موضوع باشد که نویسنده در یک فصل مانیفستگونه (معمولا فصل آخر یا حتی همان فصل اول) دست به افشای ماجرا بزند. یعنی این که همهی معماهایی که در طول کتاب ساخته و بدون پاسخ رها شدهاند ناگهان در یک فصل فشردهی پایانی توسط نویسنده حل شوند و نویسنده به ما بگوید که ای خوانندگان حالا متوجه آن شدید که کارآگاه ما چطور موفق شد که قاتل را دستگیر کند یا فهمیدید که چطور قاتل داستان ما قاتل شد؟ معمولا این اتفاق وقتی رخ میدهد که خود نویسنده هم گویی متوجه شده باشد که احتمالا نتوانسته داستان و نشانهها که اتفاقا در یک قصهی جنایی و معمایی مهمترین بخش از ساخت آن است را خوب به هم چفت کند و خواننده به ضمیمهای نیاز دارد تا نویسنده برای او از چگونگی حل ماجرا بگوید. معمولا در مورد داستانهای جنایی این سوال مطرح میشود که آیا بدون چنین فصلهایی، یعنی فصل توضیحات نویسنده، داستان میتواند روی پاهای خود باایستد؟ راستش من در مورد حفره خیلی خوشبین نیستم. خیلی از نشانهها در کتاب برای خواننده گنک باقی میمانند مثل قضیهی اسماعیل، کلهر، محبوبه و نمکزار . از ارتباط آنها با ماجرا و قاتل، خواننده یا در فصل توضیحات نویسنده با خبر میشود و یا اصلا بدون پردازش درست و حسابی رها میشوند چرا که انگار برای نویسنده کفایت میکند که تنها کارآگاه از چند و چون ارتباطات و ماجراها با خبر باشد و خیلی لازم نیست خواننده از جزئیات باخبر شود. من از محمد رضاییراد پیشتر دو نمایشنامه خوانده بودم، فعل و فرشته تاریخ. دو نمایشنامهای که به باور بسیاری از خوانندگان و منتقدان اتفاق ویژهای در ادبیات نمایشی ایران بودند. رضاییراد در آن دو نمایشنامه و به طور ویژه در "فعل" از امکانات زبان بهره گرفت تا مدام رفت و آمدی خوشایند در زمان داشته باشد. چیزی که در "حفره" احتمالا غیابش را احساس میکنید. پیوند بین دو خط روایت داستان (گذشته و ماجرای در حال رخ دادن) که در اپیزودهایی مجزا روایت میشود جز به شکلی کارگردانی شده رخ نمیدهد. منظورم از کارگردانی شده حالتی است که نویسنده گویی برای پیوند اپیزودها مجبور میشود روایت را بیش تر از حد معمول کارگردانی و دستکاری کند. و این صحنهی کارگردانی شده چون به شکلی مصنوعی و فشرده میخواهد پیوندی را بین اپیزودها بسازد ناخواسته به چیزی نابسنده تبدیل میشود که نمیتواند سوالات ذهن خواننده را پاسخ گوید و این جا است که نویسنده مجبور میشود از فصل توضیحات استفاده کند. متاسفانه باید بگویم که هر چقدر نیمهی ابتدایی کتاب را با رضایت خواندم، در نیمهی دوم نومیدی چیره شد. یعنی انتظار داشتم که معماهایی که در نیمه اول ساخته شدند به مرور قابل حل کردن شوند که به دلایلی که در بالا ذکر کردم این اتفاق رخ نداد. همچنین من انتظار تصاویر بدیعتری را در کتاب داشتم. کاراکتر کارآگاه صادق اما شک بر انگیزی که بی انضباط است و قوانین درون سازمانی مثل نکشیدن سیگار در حین خدمت را رعایت نمیکند دیگر تکراری شده است و تصویر ویژهای از او در ذهن خواننده ساخته و ماندگار نمیشود. فکر میکنم همهی ما هزاران بار این تصویر کلیشهای از سرباز تیر خوردهی در آستانهی مرگی را دیدهایم که در آخرین لحظات زندگیاش عکس فرزند و همسرش را از جیب لباس خون آلودش بیرون میآورد و میبوسد و بعد میمیرد. خب انتظار نداشتم چنین تصویری از مرگ یک سرباز در یک داستان مربوط به دهه 90 شمسی مجددا ساخته شود. انتظار من این بود که از نویسندهی چیره دستی همچون رضاییراد تصاویری بدیع و ماندگار از جنگ، قتل، جنایت و ترس ساخته شود. اما متاسفانه چیزی جز کلیشه و تکرار نبود. کارآگاهی بیانضباط که کابوس میبیند و زندگی شخصیاش از درگیریهای شغلی او در حال آسیب دیدن است. همسر کارآگاه که طبق معمول دست و پا گیر است. دستیار کارآگاه که یک پلیس نو رسیده است و مدام چارچوبهای حقوقی و قانونی را به کارآگاه بیانضباط ما تذکر میدهد و قاتل. قاتلی غریبه، گوشهگیر و قربانی جنگ که جامعهی میزبان پس از جنگ را پس میزند. این کاراکترها و تیپهای تکراری معمولا به راحتی فراموش میشوند. این یادداشت را برای سایت وینش نوشتهام. آبان ۱۴۰۰.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.