یادداشت -
1404/7/1 - 20:22
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد. داستانی از جنس تنهایی، فلاکت، بدبختی، تلخی، ناامیدی و نابودی! داستان، زندگی خانوادهی اورخانی را روایت میکند. خانوادهای پنج نفره شامل پدر، مادر، آیدین، آیدا و اورهان.... واقعا یوسف رو فراموش کردم، پسر بزرگ خانواده که حتی وسط داستان هم یادتان میرود که چنین شخصیتی وجود داشت. بگذریم، پس خانوادهای شش نفره! اساس و بنیان این داستان خانوادهست البته خانوادهای که به ویرانی کشیده میشود. به مرگ! خانوادهای که هرکسی جز خودش را پس میزند یا با مرگ یا با نیش و کنایه و از اونور به اعضای داخلی هم آسیب میرساند. ولی گاهی اوقات یک نفر جلوی این ویرانی را میگرد و باهاش مقابله میکند کسی مثل آیدین. غم خالصی که این داستان بهت القا میکنه میخواد به معنای واقعی بگه که از این بدتر هم میشه ولی تو هنوز شکرگذار نیستی. انگار مادرمون بهمون گفته خداروشکر کن مردم همینم ندارن و بعد این کتاب رو داده دستمون تا بفهمیم که بدبخت تر از ما هم هست. انگار پدرمون بهمون گفته همه چی که پول نیست و این کتاب رو داده دستمون تا بفهمیم پول خوشبختی نمیاره. در آخر روایت سیال ذهنگونه که من مجذوب و شیفتهی این نوع روایت هستم، در ذهن آدم ها باشیم! بیرون آنها را که هرروز در مترو و خیابان و کوچه میبینیم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.