یادداشت •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°•
1403/3/3
3.3
6
تقریبا تا نیمه های کتاب مردد بودم. حتی خاطرم هست که به دوستم گفتم: شاید نباید میخریدمش! اما وقتی جلوتر رفتم نظرم عوض شد کشمکش های درونی را به خوبی نشان میداد شخصیت بنفورد مثل یک اهریمن و یا یک خوره مانع ریسک کردن میشد گاهی گمان میکردم به موفق شدن مارچ حسادت میکند. در دنیای حقیقی هم بنفورد ها از اینکه حرفشان به کرسی ننشیند بیم دارند... اما مارچ...جبر روزگار ،مارچ ها را دچار استقلال گاه تحمیلی میکند و آنقدر مثل یک مرد زندگی کرده است که وقتی یکی به آنها مژده رهایی میدهد نمیتوانند حصار هارا کنار بزنن خود مارچ تنه درخت را روزانه با تبر میخراشید مثل یک مبارزه با خود و در نهایت پسرک ضربهی نهایی را زد و کمکش کرد... شاید باید میگذاشت مارچ خود این کشمکش درونی رو تمام کند تا بعداً مثل خوره به جانش نیوفتد نمیدانم پایان داستان باز بود و تصمیم گیری اینکه کدام وجهه از زندگی مارچ را برای خود برگزینیم را به عهدهی مخاطب گذاشت... تلخ بود اما دوستش داشتم حتی ۴ ساعت رکاب زدن هنری برای رسیدن به معشوقش را.. پ.ن: بعضی رفتار های گستاخانه شخصیت هِنری غیرقابل تحمل بود ای کاش سانسور میشد...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.