یادداشت سیده زینب موسوی

        ماجرای کتاب مربوط میشه به خوزستان اواخر قرن ۱۹م و اوایل قرن ۲۰م.
وقتی که با مرگ شیخ المشایخ اوضاع به هم می‌ریزه و انگلیس هم این وسط از آب گل‌آلود ماهی می‌گیره....

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

راستش به نظرم نیمهٔ اول کتاب بهتر از نیمهٔ دومش بود و بعضی جاها بهم حس واقعی بودن و تاریخی بودن نمی‌داد 🤔 
شاید لازم بود نویسنده بستر تاریخی کار رو بازتر کنه و بیشتر شرح بده...

یه چند تا ایراد جزئی‌تر هم دارم که بعد از هشدار افشا می‌گم، به طور سربسته اینکه حس می‌کردم عمق و قوت شخصیت‌پردازی و داستان‌پردازی یه جورایی با پیشرفت کتاب آب می‌رفت و از رنگ و رو می‌افتاد 😅

راستی از اجرای نسخهٔ صوتی هم در مجموع راضی بودم.

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

⚠️ هشدار افشا ⚠️

ما اول کتاب یه شخصیت زن به شدت قوی، و البته رومخ!، داریم به اسم ترکان خاتون، که حتی نمایندهٔ شاه هم جرئت نمی‌کنه روی حرفش حرف بزنه!
این سرکار علیه یک عدد پلنگ! دست‌آموز داره که همه جا دنبالش می‌ره و همه رو هم باهاش تهدید می‌کنه.
بعد که خزعل مزعل رو می‌کشه، ترکان خاتون پلنگ نام‌برده رو میندازه به جون مباشر کاخ که فتنه‌انگیز اصلی بوده و بعد خزعل هم دستور می‌ده پلنگ رو بکشن.
بعد چی میشه؟ اون زن فوق قوی تبدیل می‌شه به یه شبح که حتی خودش رو تمیز نمی‌کنه و کلا از صحنهٔ کتاب حذف می‌شه!
همین؟! یعنی کلللللل شخصیت این زن به اون پلنگ بند بود؟!
و تازه همین بانو که اول کتاب مرکز فتنه‌انگیزی‌ها بود و دوست جون‌جونی انگلیسی‌ها، چند بار اون آخرا چند تا جملهٔ عتاب‌آمیز به خزعل در مورد نوع برخوردش با طوایف و نزدیکی به انگلیس می‌گه! (با همون حالت شبح‌وار) گویا مرگ پلنگ کلا وجدان این خانوم رو هم بیدار کرد 🚶🏻‍♀️


باز یه شخصیت زن قوی دیگه داریم که برای خودش تفنگ‌کشیه و به قول مادرش چشماش پلنگ داره و وای به حال شوهرش! اول کتاب هم این ماده‌پلنگ بدون توجه به حرف اطرافیان سر یه سوءظن راه می‌افته می‌ره برای طایفهٔ بغلی شاخ و شونه می‌کشه.

حالا این وسط سر اتفاقاتی عاشق همونی می‌شه که باهاش مشکل داشت و بعد کلی دنگ و فنگ با هم ازدواج می‌کنن.
باز اینجا بعد ازدواج انگار این دختر کلا می‌شه مدل زن‌های دیگه که نهایت نقشش قلیون آوردن برای شوهرش و این چیزاست.
من اصلا با اینکه زنی اینطوری باشه مشکلی ندارما، فقط نمی‌فهمم هدف نویسنده چی بود که اول کار دختری به این ورپریدگی نشونمون داد و بعد کلا اینطوری تبدیلش کرد به همون حالت عادی زن‌های قبیله. یعنی واقعا این روند اصلا طبیعی نبود.


مسئلهٔ بعدی رو نمی‌دونم دقیقا چطور مطرح کنم.
حس می‌کنم نویسنده اصلا نتونسته بود صحنه‌های مرگ رو خوب دربیاره.
مثلا من تقریبا هیچ حسی تو صحنهٔ مرگ سید محمد نداشتم.
البته این موضوع رو بیشتر به این ربط می‌دم که کلا انگار نیمهٔ دوم کتاب از رنگ و رو رفته بود...

یه جاهایی هم حس می‌کردم گرهی وجود نداره و همه چی خیلی راحت حل می‌شه و مخصوصا به نظرم پایان کتاب جای کار بیشتری داشت...
      
58

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.