یادداشت پریا

پریا

1403/6/19

از قیطریه تا اورنج کانتی
        دور و اطرافم کتاب های ارزشمند کم نیست ولی این کتاب از آنهایی ست که بدجور در زندگی ام ریشه کرده؛ شاید تنها پل ارتباطی ام با خیلی ها بوده و برایم چیز هایی را هم خاطره کرده.
ولی وقتی برایم خاص شد که "مامان" آن را خواند.
از وقتی شروع به بازخوانی آن کردم،به هر جمله که می رسم،به آغاز عجیب آن،به عکس ها، به هر خط که خواندم،به هر کلمه،مدام به این فکر می کنم : که وقتی "مامان" اینجا رو خوند به چی فکر می کرد؟ چه احساسی داشت؟ چقدر غمگین شد؟چرا گریه کرد؟ چرا دلش تنگ شد؟
من کتاب را همراه با زندگی مادرم خواندم،با مادرم "دوباره"خواندم،با حس او تجربه کردم، با چشم او دیدم و با قلب او غمگین شدم.
درست در همان صفحه ای ماندم که "مامان" می گفت: نمی خوام کتاب تموم بشه،نمی خوام بمیره...
و صفحات را ورق نمی زد تا مرگ را به تعویق بیندازد.
همان جایی گریه کردم که دیدم آفتاب نزده با کتاب گریه می کرد. همان طور کتاب هارا ورق می زدم که انگشتان ظریف "مامان" بین برگه ها می رقصید.
من کتاب صدر را نخواندم،کتاب مادرم را خواندم ،برای مادرم غمگین شدم ،برای او گریه کردم،برای او خندیدم،مثل هر بار ،مثل همیشه،برای او زندگی کردم، همان قدر که او برای من...
      
666

39

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.