یادداشت زینب

زینب

زینب

1404/3/3

        وقتی این کتاب رو می‌خوندم یاد این جمله می‌افتادم:
در سرم جنگ‌های زیادی‌ست 
و تنها کشته‌اش منم…

داستان مربوط به روزهای تاریکی از دوره‌ی امپراتوری عثمانیه.
روزهایی که حکومت، با بی‌تدبیری، سرباز‌های زیادی رو تو جنگ با بلغارها از دست داده،
مردم درگیر بیماری وبا شدن و روز به روز هم افراد بیشتری مبتلا می‌شن،
افرادی نقشه‌ی کودتا دارن،
عده‌ای هم طمع قدرت دارن و برای رسیدن بهش کم‌ارزش‌ترین چیزِ ممکن براشون جونِ آدم‌های دیگه‌ست…

خطری که هر روز و هر لحظه تو کمینِ شخصیت‌های کتاب هست رو شاید گاهی خودشون نفهمن، ولی ما که خواننده‌ی قصه‌ایم و هزارتا داستان تلخ خوندیم خوب حسش می‌کنیم! 

داستان اصلی در دلِ این آشوب‌ها اتفاق می‌افته؛
البته هر شخصیتی قصه‌ی خودش و غم و رنجِ مخصوص به خودش رو داره، انگار چند داستان هم‌زمان پیش می‌رن و به هم می‌رسن.
ویژگیِ مشترکِ شخصیت‌ها جنگِ درونی با خودشونه.
هرکدوم عشقی رو تو دلشون دارن ولی راه و رسمِ عاشقی رو بلد نیستن.
انقدر بلد نیستن که حتی براشون مرگ راحت‌تر از عاشقیه.

من ترجیح می‌دم اسمِ شخصیت‌ها رو نگم چون ذره ذره وارد قصه می‌شن و با هم آشنان، کشفِ ارتباط‌هاشون لذت‌بخش‌تره.

ولی یک شخصیتی هست به اسم «شیخ افندی»، که خونه‌ش آرامش‌بخشه و خودش هم یه‌جورایی پناهِ آدم‌هاست.
فکر کنم تا مدت‌ها هر جایی برم که بوی آرامش داشته باشه، یاد خونه‌ی شیخ افندی می‌افتم که هرکس با هر عقیده و نظر و احوالی واردش می‌شد آرامش می‌گرفت.

این اولین کتابی بود که از احمد آلتان خوندم و خب شروع خیلی خوبی بود.

پی‌نوشت:
دارم فکر می‌کنم واقعا دوست‌داشتن انقدر پیچیده‌ست؟
مگه عشق قرار نبود نجات‌بخش باشه؟
پس چرا آدم‌های این قصه وقتی عاشق شدن اسیر شدن و تازه دنبال یه راهِ نجات بودن؟
      
45

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.