یادداشت زینب حدایان :)
1403/11/4
رفتم جلو که به او برسم، اما او از صف بیرون پرید، دوید و پرید بغل سسیل. من و ونتا هم مکث نکردیم. از صف بیرون امدیم و دویدیم که مادرمان را بغل کنیم و بگذاریم او هم مارا بغل کند.پنج هزار کیلومتر پرواز کردیم تا مادری را ببینیم که از وقتی شیر میخوردیم، از وقتی بغلمان میکرد یا وقتی چهارساله بودیم، او را ندیده بودیم و حالا چطور می توانستیم بدون بغل کردن او برویم؟ چه این کار را دوست داشت و چه دوست نداشت، باید این کار را میکردیم. نه من ، نه ونتا و نه فرن نمی وانستیم به این سوال جواب بدهیم، نمی توانستیم بدون گرفتن چیزی که بخاطرش آمده بودیم، اکلند را ترک کنیم. فرن بود که فهمید ما به بغل کردن مادرمان نیاز داریم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.