یادداشت مجتبی بنیاسدی
1400/12/9
بایرامی در قله بایرامی برای داستانهای روستایی برای ما قله است. حتما قلههای مرتفع دیگری در ادبیات داستانی روستایی هم باشد و من آنها را ندیده باشم، اما بین داستاننویسان دهه نود، بایرامی معرکه است. البته همانقدر که بایرامی در روستانویسی آن بالاست، امیرخانی هم در شهرنویسی قلهی دیگر را در دهه اخیر فتح کرده. اما جذابیتِ نثر امیرخانی در شیرینکاریهایش هست که گوشه و کنار داستان میکارد و خواننده با هر قدم غافلگیر میشود. بایرامی روستانویسی را به تجربه آموخته و انصافا هم خوب یادش گرفته. او قصهای تعریف میکند که تو را پرت میکند توی روستا. با شخصیتهایش میروی سیبزمینی از توی زمین درمیآوری. یا میروی خرمنکوبی و باد، کاه را بلند میکند و هُل میدهد توی یقهتان. و میبینی جدیجدی تو هم مثل شخصیت داستانی خارش افتاده به جانت و حواست نیست که داری با سر انگشت خودت را کِنج میدهی. بایرامی توی همان یکی دو فصل اول قلاب را میاندازد. قصه را مثل یکی از دشتهای روستا برایت هموار میکند. اما میبینی وسط دشت، تپه پشت تپه میآید و با ورق زدن هر صفحه با خودت میگویی «حالا پشت تپه چیست؟». و داستانِ بایرامی تو را به دنبال خودش نمیکشد، تو هستی که داری دنبالش میدوی. این رمانِ ۱۹۰ صفحهای که یک نوجوان روایت میکند پر است از باد و کاه؛ کاهی که میرود توی چشمها و بینیتان و هی میخواهی مزاحم پیش رفتنت را نگیرد. اما بایرامی کارش را بلد است. ولی آخر قصه، دیگر کاه را از چشمتان در میآورد و با خودت میگویی «آخیش! در آمد! راحت شدم.» در دو جمله مضمون داستان را خلاصه کنم «حوالی سالهای انقلاب، یک روستای دور افتاده از تهران که حدود ۲۰ خانوار دارد، چه کمکی میتواند به انقلاب بکند؟ اصلا توی آن روستا از انقلاب خبری بوده؟»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.