یادداشت زهرا عالی حسینی

مارتین مک
        مارتین مک دونا یک روانی است که نمی‌توانم دوستش نداشته باشم.
و کتاب هایش هم همه وحشتناک‌ترین خشونت های انسانی هستند که نمی‌توانم زیبایی‌شان را تحسین نکنم و در پایان مبهوت نمانم.
از یک جایی به بعد می‌دانستم جهت حفظ آرامش روانی خودم نباید ادامه بدهم ولی صرفاً برای شکنجه دادن خودم تا آخر خواندم.
و وقتی این کتاب را هم تمام کردم. _درست مثل مأمور های اعدام_ با تمام وجود دلم می‌خواست دقیقاً همان لحظه تکه تکه‌اش کنم.
این دقیقاً همان جنون لذت بخش عجیب و غریبی است که مارتین مک دونا با شخصیت های سادیسمی دهکده کوچکش به تو منتقل می‌کند و این همان چیزی است که تو را می‌کشاند به سمت کتاب بعدی.
ولی این شوخی، از جنس آن شوخی هایی نبود که دوستش داشته باشم. از جنس به سخره گرفتن مرگ و زندگی و آدم و انسانیت و اخلاقیات نبود. توضیحی نمی‌دهم. فقط همین که این چیزی که پیش روی مخاطب خورد کرد، بیش از سنت شکنی بود. زیاده روی بود. حتی با معیار های سادیسمی های دهکده لی‌نین. بله. حتی برای این حیوانات وحشی هم زیاد بود...

پ.ن۱: وقتی عصبانی هستم میل شدیدی پیدا می‌کنم مارتین مک‌دونا بخونم. و به این فکر می‌کنم که چی می‌شد اگه مثل دیوونه های لی‌نین، هرکسی رو که به هر دلیلی روی مخمون بود با یک گلوله از زندگی‌مون پاک می‌کردیم و بعد با خونسردی چای می‌خوردیم؟
مثلاً چون‌که با صدای بلند حرف می‌زنه، یا هیچوقت در رو پشت سرش نمی‌بنده، یا اینکه مدام حرصت رو در میاره یا به هر دلیل کوچیک دیگه‌ای.
این روش پاک کردن صورت مسئله خیلی دل خنک کنه. مخصوصاً اگه سریع و بدون درد و عذاب وجدان می‌بود.
اون‌وقت دیگه هیچ نیازی به تلاش شبانه روزی برای اصلاح و بهبود رابطه کوفتی‌مون با آدما نبود.
(البته فقط تصورش قشنگه)

پ.ن۲: و در آخر؛ مارتین مک دونای کوفتی! روانی!
      
506

27

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.