یادداشت زهرا ساعدی
دیروز
بیقراری درمورد خبرنگاری است که به شهر زادگاهش میرود و از داستان کشته شدن دوست دوران کودکیاش حسین و عشقش به دختری ایزدی به نام ملکناز باخبر میشود. کتاب شروع خوبی داشت، حارصه و جاری شدن مدام خون مردم خاورمیانه و روایت داستان حسین و ملکناز تا اواسط کتاب خوب پیش رفت اما از وسط کتاب کمکم افت داستان شروع شد. به نظرم نویسنده تلاش کرده بود به چند موضوع داعش، ظلم چندهزار ساله به ایزدیها، بحران هویت و همزیستی مسالمتآمیز اقوام مختلف با دینهای متفاوت بپردازد که خب نتوانسته بود خوب دربیاورد و مخصوصا این درگیریهای ذهنی هویتی برای من دافعه داشت. قصهی وسواس ذهنی خبرنگار نسبت به ملکناز هم خوب درنیامده بود و به نظرم خبرنگاری که در استانبول زندگی میکند و در جریان وقایع روز است نباید وسواس ذهنی را به این شکل نشان دهد و حتما راههای بهتری برای رساندن خبر ظلم به ایزدیها وجود دارد و لازم نیست حتما عاشقشان شد. خیلیها در گودریدز با پایانبندی مشکل داشتند اما به نظرم پایانبندی همان چیزی بود که باید زودتر اتفاق میافتاد. یعنی پس از آشنا شدن با درد و رنج ایزدیها کاری که از دست این خبرنگار برمیآمد بلند کردن صدایشان بود که در نهایت به سمت این کار رفت. حسن دیگر کتاب برایم این بود که کمی درمورد ایزدیها مطالعه کردم و بیشتر شناختمشان.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.