یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
3.0
6
در مقدمهای که سروش حبیبی نوشته، اومده که: «داستان اربابهادر دوران کوتاه مادرو و بلوای ننگین اوئرتا میگذرد. صحنهی داستان شهر کوچکی است در غرب مکزیک که تحت نفوذ و کمابیش مالکیت خانوادهای تاجر-بانکدار-مالک روزگار میگذراند. این خانواده انگلوار شیرهی جان مردم را میمکند و بر قدرت خود میافزایند. آنها که در دوران پورفیریو دیاز به نعمت و قدرت رسیدهاند، برای تحکیم موقعیت و حفظ منافع و مزایای خود از هیچ کار پلید و خبیثانهای رویگردان نیستند.» خب با توجه به شرحها، بنظر میاد که عاشق این کتاب باشم. چون از اون دست موضوعهاییه که خیلی خوشم میاد. اما اینطور نشد. چون چندان داستان نبود. انگار دفترخاطرات بود. ولی حتی به جذابی دفترخاطرات هم نبود. یک شبه داستان بود شاید. چندان فراز و فرودی نداشت اما. زیادی کوتاه بود برای این حجم از اتفاقات و تا میومدی به شخصیتها عادت کنی و بشناسیشون و دوستشون داشته باشی یا از بلاهتشون حرص بخوری، تموم شد. در نهایت خوشحالم که خوندمش. اما از اون چیزی که ازش انتظار داشتم فاصله داشت.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.