یادداشت سارا سجادی
1403/10/22
من واقعا تلاش کردم این کتاب رو بیشتر از اندازهای که الان دوست دارم دوست داشته باشم. علتش هم ریویوهای خیلی خوب و جایگاهش تو ادبیاته. تلاشم به این صورت بود که سعی کردم آرومتر بخونم، بیشتر بهش فکر کنم و درگیرش بشم تا بیشتر بفهممش و برای خوندنش ذوق و هیجان داشته باشم و خب این اتفاق نیفتاد. البته این اتفاق فقط وقتی افتاد که داستان بالسترود پیش اومد که جذابیت کتاب از سی رسید به نود و بعد از اون هم با میانگین پنجاه ادامه پیدا کرد و تموم شد. مشکل شماره یک من شخصیتهای زن این کتاب بودن. احساسم این بود که هیچ اختیار و صدایی نداشتن. شخصیت و اعمال همهشون متاثر از یک مرد و تصمیماتش بود و اصلا هم ناراضی نبودن از این وضعیت. داروتیا با اون همه آرمانگرایی و اهداف بلند مطیع وغلام شوهرش بود و تا آخرش هم روی رفتارهای اشتباه شوهرش ماله میکشید. یا مثلا وقتی شوهر سلیا نذاشت که سلیا دیگه با خواهرش ارتباط داشته باشه انگار این مساله یه چیز عادی و اجتنابناپذیر بود. فرد وینسی پولای خانوادهی گارت رو به باد داد و مری و مامانش یه نچ نچ کردن و گفتن باشه پسرم خدا به همراهت. گفتن این مورد آخر الانم عصبانیم کرد. باز رازمند یه اراده و رفتار مستقلی داشت که البته حاصل اونا هم کارهای بچگانه و لوس بود. جورج الیوت شخصیتها رو بدون قضاوت کردن روایت میکرد ولی من تا آخر منتظر بودم یه مونث به یکی از این مذکرها کمتر احترام بذاره یا یکی بزنه تو دهن سر جیمز بگه به تو چه. حالا این همه بد گفتم اینم بگم که کمدن فیربرادر رو خیلی دوست داشتم و واقعا باحال بود. خلاصه میدل مارچ برای من جملههای قشنگی داشت ولی نه روایت خاصی داشت و نه شخصیتهای جذاب و تاثیرگذاری. راستش رو بگم از این مساله یه کم ناراحتم چون دلم میخواست اندازهای که بقیه از این کتاب لذت بردن منم ببرم ولی نشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.