یادداشت امیرحسین زمینکشت
1401/7/18 - 14:46
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ((ای دوست این پیراهن است افسار نیست))
گفت: ((مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی))
گفت: ((جرمِ راه رفتن نیست، ره هموار نیست))
گفت: ((میباید تو را تا خانهی قاضی برم))
گفت: ((رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست))
گفت: ((نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم))
گفت: ((والی از کجا در خانهی خَمّار نیست؟))
گفت: ((تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب))
گفت: ((مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست))
گفت: ((دیناری بده پنهان و خود را وارهان))
گفت: ((کار شرع، کار درهم و دینار نیست))
گفت: ((از بهر غرامت جامهات بیرون کنم))
گفت: ((پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست))
گفت: ((آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه))
گفت: ((در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست))
گفت: ((می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی))
گفت: ((ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست!))
گفت: ((باید حد زند هشیار مردم مست را))
گفت: ((هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.
