یادداشت Alexy Silver-Phoenix

        محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ((ای دوست این پیراهن است افسار نیست))

گفت: ((مستی، زان سبب افتان و خیزان می‌روی))
گفت: ((جرمِ راه رفتن نیست، ره هموار نیست))

گفت: ((می‌باید تو را تا خانه‌ی قاضی برم))
گفت: ((رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست))

گفت: ((نزدیک است والی را سرای، آن‌جا شویم))
گفت: ((والی از کجا در خانه‌ی خَمّار نیست؟))

گفت: ((تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب))
گفت: ((مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست))

گفت: ((دیناری بده پنهان و خود را وارهان))
گفت: ((کار شرع، کار درهم و دینار نیست))

گفت: ((از بهر غرامت جامه‌ات بیرون کنم))
گفت: ((پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست))

گفت: ((آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه))
گفت: ((در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست))

گفت: ((می بسیار خوردی، زان چنین بی‌خود شدی))
گفت: ((ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست!))

گفت: ((باید حد زند هشیار مردم مست را))
گفت: ((هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!))
      

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.