یادداشت من کتابخوانم
4 روز پیش
رمان «چابکسوار» با روایت سفر اتفاقی نویسنده این داستان به عراق و آشنایی او با یک کتابفروش دورهگرد آغاز میشود که از طریق او کتابی قدیمی که روایتی از قیام مختار بوده است؛ به دست نویسنده میرسد. نویسنده اما در اتفاقی کتاب را از دست میدهد و در ادامه ناچار میشود برای یادآوری کتاب به ذهن خود مراجعه کند؛ او حاصل این تلاش را در ادامه در قالب داستان زندگی مختار بیان میکند. نویسنده همچنین در انتهای این داستان در فصلی مجزا از متنی مقدس و کهن سخن به میان میآورد که مبنای نوشتن این اثر بوده و حاضر است آن را برای بررسی بیشتر در اختیار آنها قرار دهد. داستان این کتاب از ماجرای دستگیری مختار در آستانه قیام عاشورا در کوفه شروع شده و به ماجرای شهادت وی پس از قیامش علیه عاملان حادثه عاشورا به پایان میرسد. فرازی از این کتاب ماجرای شهادت مختار ثقفی اینگونه روایت شده است: «تیزی خنجری را دید. خنجر درخشید. درست شبیه هلال ماه بود. همان ماهی که در کودکی به پدرش نشان داده و پرسیده بود چرا باریک و تیز است. پدر در جوابش خندیده بود. صدای پدر را میشنید: مراقب باش به آن دست نزنی که پوست نازک و لطیفت خونی نشود. و او در عالم کودکی دست بلند کرده بود؛ ولی نتوانسته بود هلال ماه را بگیرد. از پدر خواسته بود او را روی شانه هایش بگذارد تا هلال سفید را بگیرد. صدای خنده پدرش را میشنید که او را بر شانههای ستبرش گذاشته بود و با هم میدویدند و گلویش سوخت». ********************** «چابكسوار» داستان مختار ثقفي است كه با الگويي از يك كتاب كهن كه به ادعاي نويسنده آن را از دستفروشي در عراق خريده، نوشته شده است. الگوي قديمي كتاب را نويسنده در ماجرايي از دست مي دهد و او مجبور به باز آفريني آن كتاب در قالب «چابكسوار» مي شود. نوع ادبيات و سبك بيان كتاب توسط « مسلم ناصري» اين اثر را از ديگر آثار به وجود آمده در مورد مختار و قيام او متمايز مي كند. كتاب با گفتگوي پيرمردي كه خود را بازمانده اي از نسل كاتبان پادشاهي خسرو پرويز مي داند با فرزندش شاهين، شروع مي شود. او در چند صفحه تاريخ را تا نزديكي واقعه كربلا با بياني دگرگونه روايت مي كند و سعي دارد فرزندش را از اين فتنۀ دور سازد. بخش ديگر كتاب با شخيصتي به نام زربيا شروع مي شود. او كه وابسته اربابش ابواسحاق است شروع به التماس مي كند تا سربازان را مجاب كند كه اربابش را آزاد كنند و او را به اسارت نبرند، هرچند كاري از پيش نمي برد. از اين همه اصرار زربيا، مختار كه در غل و زنجير بود به ستوه آمد و با صداي بلند گفت: « پسرم! برگرد به خانه برو. از همسرم و فرزندانم بخواه كه به لقفا بروند. تا شما خرماي نخلستان لقفا را بچينيد، من هم نزد شما خواهم آمد.» برخورد ميثم خرما فروش و مختار در زندان گفتگويي را رقم مي زند كه از دل آن جهان بيني و عقايد ابواسحاق به خوبي شنيده مي شود. آن دو همديگر را در آغوش مي گيرند و ميثم پس از ديدن كبودي چشم مختار مي گويد: « كينۀ پسر زياد از علي و پسرانش سبب شده زبانه اش ديدۀ تو را هم زخم زند، اين طور نيست؟» و مختار خشم و آرزوي دست يافتني خود را اين گونه فرياد مي زند: « به خدا سوگند اگر از اين تاريكي بيرون روم آن مرد ناپاك را خواهم كشت.» اين گونه داستان پرماجراي مختار در سبك حماسي و سرشار از وقايع بي نظير در كتاب « چابكسوار» رقم مي خورد و به راحتي تا آخر خواننده را با خود همراه مي كند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.