یادداشت عینکی خوش‌قلب

        خواندن نداشت. یک رمان تبلیغاتی با داستان همیشگی جنگ جهانی دوم، آلمانی‌های بد، یهودی‌های مظلوم. واقعا دنیا هنوز از این محتوای تکراری لذت می‌برد؟ 

جدای از تکراری و تبلیغاتی بودن محتوای داستان، اصل قصه هم ضعیف بود، شخصیت‌پردازی‌ها سطحی بودند، از همه بدتر شخصیت یهودی قصه بود که به طرز آشکار و مستقیمی قصد داشت به مظلومیت و دانایی‌اش تأکید کند و به عکس بسیار نچسب شده بود. 

شخصیت "آیزنهاور" هم به عنوان رهبر پیروزی در قصه گنجانده شده بود و در ادامه‌ی مستقیم‌گویی‌های نویسنده، نوجوان‌های داستان با آیزنهاور ملاقات می‌کنند. آیزنهاور در این قسمت از تاریخ هنوز رییس‌جمهور نشده و فعلاً رهبر نبرد نرماندی است. همین شخصیت، قصه را دوست‌ناداشتنی‌تر می‌کند؛ چون متأسفانه این قهرمان بی‌بدیل یکی از مهره‌های اصلی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۲۰ در ایران است و برای ما و خیلی از مردم‌دنیا اصلاً قهرمان به حساب نمی‌آید.

روند داستان هم ساده و معمولی بود، معماها خیلی خوب از آب در نیامده‌بودند و برای حل‌شدنشان باید خیلی منتظر می‌ماندیم، علاوه بر آن برای فهمیدن مهم‌ترین چالش  شخصیت اصلی تا انتهای داستان معطل شدیم و در نهایت اصلا چیز خاصی نبود.

در بخش‌هایی از قصه به تفاوت وضعیت اروپایی‌های جنگ‌زده و آمریکایی‌های تازه‌نفس که دیرتر به جنگ پیوستند، اشاره می‌شد که برایم جالب بود چون این بخش را فقط در کتاب‌های تاریخ خوانده بودم. و به شخصیت‌های اروپایی حق می‌دادم که از آمریکایی‌ها خیلی خوششان نیاید چون دیر از راه رسیدند تا وارث پیروزی باشند. گرچه که در نهایت براساس منطق تبلیغاتی قصه همه باهم خوب شدند.

تنها نکته‌ی مثبت و جالب کتاب، آموزش بعضی از شیوه‌های رمزنگاری بود که مستقل از قصه در بین فصل‌ها گنجانده شده بود و می‌شد از آن استفاده کرد، حالا یا برای جاسوسی (!) یا صرفاً برای سرگرمی.

در نهایت‌ هم همان جمله ابتدای متن، "خواندن نداشت".
      
102

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.