یادداشت پیمان قیصری
1404/2/24
دفتر دانایی و داد بازنوشت شاهنامهی فردوسی به نثر توسط استاد میرجلالالدین کزازی هست و همین ابتدا بگم در صورتی که به هر دلیلی نمیتونید یا نمیخواهید که شاهنامه رو به نظم بخونید (که قطعا پیشنهاد میکنم که به صورت نظم بخونید، خوندن شعر یه لطف دیگهای داره و نترسید چون کمکم راه میافتید و لذت میبرید از خوندن شعر) برای خوندن نثر شاهنامه اولین انتخابتون این کتاب باشه. این کتاب با این که به نثر نوشته شده اما انگار روح شاهنامه رو توی خودش داره و کلمات و عبارات اصیل توش به کار برده شده و هر بخش ما بین متن چند بیتی از اشعار هم استفاده شده. قاعدتاً اگر با استاد کزازی آشنا باشید میدونید وقتی میگم اصالت اثر حفظ شده منظورم چیه. برای فهم بیشتر یک قسمت از کتاب رو اینجا مینویسم. این قسمت نثر همون شعری هست که توی ریویووی شاهنامه نوشتم. اندر نبرد بیژن و پلاشان ایرانیان سه روز در آن جای ماندند و چهارمین روز روی به راه نهادند. به تورانیان آگهی رسید که سپاهی از ایران به سوی کاسهرود میشتابد. دلیری جوان از توران به نام پلاشان به دیدن سپاه ایران و پژوهیدن و بررسیدن آن آمد. کوهی بلند در لشکرگاه بود، در یک سوی به دور از انبوه. گیو و بیژن بر آن نشسته بودند و سخن میگفتند. چون گیو پلاشان را از دور دید تیغ از میان برکشید و گفت: «شوم؛ گر سرش را ببرم ز تن گرش بسته آرم بدین انجمن.» بیژن پدر را گفت که شهریار او را بدان کار پاداش داده است و بر اوست نبرد با پلاشان پرخاشخر. گیو او را بیم داد و گفت که پلاشان شیری است که هامون مرغزار اوست و مرد جنگی شکار او. بیژن او را آرام داد و زره سیاوش را از وی درخواست و بر تن کرد و بر بارهای تیزتک برنشست. پلاشان آهویی افکنده بود و بر آتش برشته؛ «همی خورد و اسبش چران و چمان؛ پلاشان نشسته، به بازو کمان» اسب پلاشان به دیدن اسب بیژن خروشید و پهلوان تورانی دانست که سواری بدان سوی میآید. بسیجیدۀ کارزار به روبارویی با بیژن آمد و بر او بانگ برزد که: «آشکارا بگوی که نامت چیست؛ زیرا هم اکنون اختر بر تو خواهد گریست.» بیژن خود را شناسانید و دو پهلوان به نبرد پرداختند. نیزه ها و تیغها لخت لخت، درهم شکستند و اسبان در خون و خُوَی غرقه شدند و سواران از نبرد و آورد به ستوه آمدند. سرانجام، گرز گران برکشیدند بیژن کوبهای با گرز چنان بر میان پلاشان زد که مهره های پشتش خُرد شکست و از اسب به زیر افتاد. بیژن سر او را از تن جدا کرد و همراه با اسب و سلیح وی، به نزد گیو آورد و هر دو شادمانه آنها را به پرده سرای بردند، به نزد توس. پهلوان چنان شاد شد که گفتی از شادی روان برخواهد افشاند
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.