یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
این کتاب، داستان بچههای دروازهغار است، نقاشیها و داستانهاشان از برجغار. همانجایی که تمام آرزوهاشان را میبینند و خود را به طرفش پرت میکنند. عمو خیاط در پیشگفتار گفته است که: «هر کودکی که به خاطر چیزی تلاش کند و به علتی به خواستهاش نرسد، به جای اینکه دچار ناامیدی شود به برج غار میرسد. دیوار بلند و درازی که نه دری دارد، نه پنجرهای. نه کسی از آنجا بیرون آمده و نه کسی به آن وارد شده. کودکی که به خاطر چیزی تلاش کرده و به آن نرسیده برای لحظهای گذشته را فراموش میکند و دور برج میچرخد. ناگاه در گوشهای نردبانی پیدا میکند و با کنجکاوی از آن بالا میرود. بالای دیوار که رسید و داخل برج را دید از شادی فریادی میزند و از ته دل میخندد. بزرگترها که کودکی خود را فراموش کردهاند دیگر او را نمیبینند. حتی نمیدانند چه چیزی در داخل برج باعث خوشحالیاش شده. شما میدانید؟» داستانهایی که اشک من را درآوردند. آنقدر گریه کردم که کتاب را میبستم و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.