یادداشت هادی انصاری

ناطور دشت
        ناطور دشت یکی از اثرگذارترین کتاب‌هایی است که در اوایل ورود به جوانی خواندم. کتابی که در جیبِ ضاربانِ دو حادثه‌ی ترورِ ریگان، رییس جمهورِ آمریکا و جان لنون، خواننده‌ی امریکایی، پیدا شد. 
به محضِ باز کردنِ کتاب نوجوانی برای شما خیلی خودمانی روایتِ داستانِ بخشی از زندگیِ خود را آغاز می‌کند. امّا به قول خودش «نه مثلِ داستان‌های دیوید کاپرفیلد» بلکه همان داستانی که خودش می‌خواهد و آن طور که خودش دوست دارد. این روندِ شورش نسبت به «بزرگ‌ترها» که در اینجا دامنِ ادبیّاتِ کلاسیک و چارلز دیکنز را گرفته است در کلِ داستان نسبت به هر نوع تسلّطِ قدیمی ادامه خواهد یافت. 
هولدن، قهرمانِ داستان، نوجوانی است اهل کتاب که البته به هیچ عنوان درس نمی‌خواند، اگر بخواهد می‌تواند با ادب و موقّر رفتار کند، مسئولیّت‌هایی که به او سپرده می‌شود را فراموش می‌کند و نسبت به عموم مردم بدبین است و همه را حقه‌باز، هیز، یا دزد می‌داند تنها دو نفر از این قاعده مستثنی هستند: خواهر کوچکترش و برادرش، دی‌بی، که از دنیا رفته است. 
پسری که ناگهان ظرف یک ماه شانزده سانتی‌متر به قدش اضافه شده و هیبتی غریب به او داده است، سر به هواست؛ آنقدر که حواسش نیست کتابی که از کتابخانه گرفته است را چک کند یا حینِ صحبت‌های معلمش با او به دریاچه‌ی سنترال پارک فکر می‌کند و سوال براش پیش ‌می‌آید که وقتی هوا سرد است اردک‌های آن کجا می‌روند. نوجوانی که گاه، بی‌دلیل و گاهی برای اینکه از آنچه ظاهرِ او نشان می‌دهد فرار کند، دروغ‌هایی می‌گوید.
این نوجوانِ بی‌قرار که نسبت به همه بی‌اعتماد است طی اتفاقاتی که برایش طیِ دو روز می‌افتد تغییر پیدا می‌کند. او از مدرسه اخراج شده است امّا به خانه بازنمی‌گردد. چراکه پدر و مادری زودرنج و عصبانی دارد و می‌خواهد تا زمانی که نامه‌ی «چهارمین» اخراجش از یک مدرسه به دست پدر و مادرش می‌رسد آنجا نباشد و بعد که اوضاع فروکش کرد به خانه باز گردد. امّا همه‌ی اتفاقات و تغییراتِ این نوجوان در همین دو روز رخ می‌دهد. دو روزی که با جامعه‌ی خشنِ زمانه‌اش روبه‌رو می‌شود. 
در این کتاب گویی دو دسته انسان داریم: یکی آدم بزرگ‌ها که نه فرزندان و کوچک‌ترها را می‌فهمند و نه از دنیای آنان و خواسته‌هایشان کوچک‌ترین خبری دارند. دسته‌ی دوم نیز هم سن و سال‌های قهرمان داستان، هولدن، که وجهِ مشترکِ آنها «تنهایی» است. 
به سخره گرفتنِ نظام آموزشی: روایت‌های هولدن از مدرسه گویای فشل بودن یا بی‌توجه بودنِ مدارس نسبت به شخصیّت و روانِ دانش آموزان است. گفت‌وگوی هولدن با آقای اسپنسر، معلّم تاریخش، که حتی از نوعِ صدا زدن اسمش توسط او بدش می‌آید یا جملاتی مانند: «پسر! تو برای آینده‌ات مطلقا احساس نگرانی نمی‌کنی؟! / پسر من دلم می‌خواد کمی شعور به اون کله‌ات فرو کنم!» یا جمله‌ی خودِ هولدن در موردِ این معلمِ تاریخ: «اصل مطلب اینجا بود که ما در دو قطب مخالف قرار داشتیم.» یا روایتِ هولدن از مدارس: «در آن مدرسه بچه‌ها را زیاد مردود می‌کنند آخر آنجا پر بود از دانش‌آموزان نخبه!»
هولدن از یک سو از دنیای بزرگسالی متنفر است و از سوی دیگر جهانِ کودکی را نیز آزاردهنده می‌بیند امّا بالاخره پس از اینکه به خاطر دختری به نام جین دعوا می‌کند تصمیم به برگشت به جهان کودکی می‌کند و بعد از ترکِ خوابگاه این بازگشت را آغاز می‌کند. 
آنچه بیش از همه این کتاب را در آن زمان برایم جذاب کرده بود، این بود که هولدن، فارغ از ساختار‌های متداولِ قهرمان‌ها بود. بی‌عیب نبود و بلکه از چشمِ جامعه کاملا طرد‌شده بود و به هیچ کار نمی‌آمد و همه‌ی این بزرگ‌ترهای لعنتی می‌خواستند «کمی شعور در کلّه‌ی او فرو کنند». همان‌هایی که «یا هیزند، یا دورو یا دروغ‌گو» یا همه‌ی آنها. 
      
19

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.