یادداشت هومن
5 روز پیش
کتاب متن روانی داشت و داستان رو به خوبی پیگیری میکرد داستان کتاب در مورد فیلسوف بزرگ نیچه بود که هنوز کسی اون رو نمیشناسه دچار میگیرن هستش و از تنهایی رنج میبره،و برای درمان میگرن نزد یه پزشک میره که چه بسا اون پزشک هم با اینکه دارای همسر و فرزند و اعتبار خیلی زیادی در جامعه هستش اما بشدت احساس تنهایی داره یکی از قسمت های که دوستش داشتم: -و تو چطور فریدریش؟ آیا هرگز لوسالومه را دیده ای؟ نیچه به سرعت سر بلند کرد پرسید:منظورت چیست؟ شاید او نقش خویش را بازی می مرد،ولی تو چطور؟ نقش تو چه بود؟ آیا من و تو تا این حد با او متفاوتیم؟ آیا او را می دیدی؟ یا در وجود او صیدی،مربدی،زمین آماده ای برای کشتی برای اندیشه هایت و یا جانشینی می جستی؟ یا شاید مانند من در او به دنبال زیبایی و جوانی بودی؟ ـ هرگز پیاده روی در زیمرینگر هاید را فراموش نمی کنم.آن پیاده روی زندگی ام را از جهات بسیاری متحول کرد.از آموزه های آن روز،این بصیرت از همه نیرومندتر بود که متوجه شدم من به برتا مربوط نیستم ،بلکه به معانی متصل هستم که خود به او نسبت داده ام،معنای ای که هیچ ارتباطی به او ندارند.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.