یادداشت

درمان شوپنهاور
        «درمان شوپنهاور» رمانی دولایه است، دو داستان را پیش می‌برد، داستان جولیوس، فیلیپ و حلقۀ روان‌درمان‌گری‌شان، و داستان زندگی شوپنهاور، فیلسوفی که شاید همه‌مان به بدبینی بشناسیمش. یالوم شوپنهاور را برای ما روایت می‌کند، این روایت است که مضمون اصلی داستان جولیوس و حلقۀ روان‌درمان‌گری‌اش است و داستان را پیش می‌برد. این را شاید بتوان یک‌خطیِ داستان دانست، اما سعی می‌کنم، طوری که داستان لو نرود، برداشت‌ام را از این رمان شبه‌فلسفی بیان کنم. خواندن درمان شوپنهاور تقریباً دو سال طول کشید، و خوبی یک رمان است که با وجود حجم زیاد هر وقت کتاب را دست بگیری سیر داستان و شخصیت‌ها همچنان در ذهنت است. با این حال تلاش می‌کنم از چیزی که در ذهن دارم و تورق کتاب چند نکته، که به نظرم نکاتی مفید و ارزنده است، بیان کنم.

1. کتاب دربارۀ چیست؟ یا کیست؟
جولیوس روان‌درمان‌گری است که حلقه‌ای را اداره می‌کند. متوجه می‌شود تا کمتر از یک سال دیگر زنده نیست. تصمیم می‌گیرد به گذشته‌اش باز گردد و از مراجعانش خبری بگیرد، تا به‌نوعی زندگی‌اش را معنادار ببیند. در این بین با فیلیپ، یکی از مراجعانش در سال‌های دور، بر می‌خورد. فیلیپ اصلاً علیه‌السلام نبوده، یک جا از قول جولیوسِ روان‌درمان‌گر به فیلیپِ سال‌ها پیش می‌خوانیم که «روی سنگ بنویس او کسی بود که خیلی *** کرد، مثل یک سگ» (نقل به مضمون) اوج تباهی فیلیپ این جمله‌ست. اما اکنون، جولیوسی که آخرش را همین چند روز بعد می‌بیند (مانندِ ما به معاد هم باور ندارند که بگوییم بابا خوش باش، اونجا بهتره) ناگهان با فیلیپی مواجه می‌شود که نه‌تنها تباه نیست، بلکه تخریب کرده و از نو ساخته، مطالعه زیاد داشته، فلسفه خوانده، عاشق شوپنهاور است و البته در پی روان‌درمان‌گری، آن هم با نوعِ کاملاً متفاوتش. بیشتر کتاب در حلقۀ روان‌درمان‌گری جولیوس پیش می‌رود که فیلیپ و هفت هشت نفر دیگر هر هفته دور هم جمع می‌شوند، داستان زندگیِ خود را می‌گویند، جولیوس هدایتگرشان است که روان‌شان را درمان کنند. (نترسید! اینکه فیلیپ که بود و چه می‌کند در همان اول داستان به ما گفته می‌شود، داستانی لو نرفت)

2. «درمان شوپنهاور» و خودِ شوپنهاور
یک سرِ «درمان شوپنهاور» شوپنهاورِ فیلسوف است، اما نه رویۀ فیلسوف‌بودنِ تنها، یالوم شوپنهاور را از کودکی روایت می‌کند. اتفاقات کودکی‌اش، پدر و مادرش، جوانی‌اش، رابطه‌اش با دیگران، نضج‎‌گیری اندیشه‌هایش و در نهایت به چیزی می‌رسد که او را شوپنهاور کرده است. اینجا یک ایدۀ ساده و طلایی بیان می‌‎شود: در تمام عمر آدمی گذشتۀ او همراهش است، گذشته است که او را شکل می‌دهد. البته در مختار بودن آدمی شکی نیست، مسأله تنها بر سر اینست که گذشتۀ آدم اهمیتی شگرف در ساختن شخصیت‌اش دارد، طوری که نمی‌تواند آن‌ها را نادیده بگیرد. (می‌توان گفت فیلم «گذشته» فرهادی در پی بیان این نکته بود، البته شاید چندان کامیاب نبود) این ایده مضمونِ پنهانِ داستان است، صریحاً چنین چیزی طرح نمی‌شود. آن چیزی که از داستان شوپنهاور صراحتاً به داستان آورده می‌شود اینست که می‌توان از مرام فیلسوفان (البته نه هر فیلسوفی) برای درمان روان انسان کمک گرفت و می‌توان چیزی به عنوان «روان‌درمان‌گری فلسفی» را باب کرد. [شبیه این ایده را دوباتن در «تسلی‌بخشی‌های فلسفه» دارد، البته نه به شکل داستانی، به شیوۀ طرح زندگی و زمانۀ برخی فیلسوفان] چیزی که باعث میشه روان‌درمان‌گری با فلسفه یک‌کاسه شود، علی‌الادعا، تاکید بر «در حال شدن» است، یعنی دورۀ روان‌درمان‌گری همانند فلسفه یک سیر و روَند است که انتهای آن مشخص نیست، بلکه آنچه اهمیت دارد مسیری است که طی می‌شود.


3. پیرنگ داستان
اساساً پیرنگ‌ها قاعدۀ مشخصی ندارند، گاهی یک گلدان می‌تواند پیرنگ باشد. اگر دامنۀ تعلیق را چنین وسیع بگیریم کتاب پیرنگ‌های گوناگونی دارد. بیماریِ جولیوس و مواجهه با فیلیپ، و حتی دگرگونی فیلیپ دو پیرنگ ابتدایی و ساده هستند. اما «درمان شوپنهاور» دو سه تا تعلیق گیرا دارد. یکی دو تا با ورود اعضاء حلقه نمایان می‌شود، جدای اینکه داستان آن هفت هشت نفر خودش تا حدی درگیرتان می‌کند. اما نیم دیگر پیرنگِ اساسی و پنهانِ قصه زندگیِ شوپنهاور است، یالوم زندگی او را روایت می‌کند، از کودکی تا بزرگ‌سالی. اینکه شوپنهاور چگونه شوپنهاور شد ایده‌ای به ما می‌دهد که می‌شود تم اصلی داستان جولیوس و فیلیپ و دیگران. زندگی شوپنهاور آرام آرام و جزیره‌ای برای ما روایت می‌شود، و همین باعث می‌شود به‌مرور درگیرش شویم و با داستان اصلی مرتبطش کنیم. مجموع این پیرنگ‌ها، به نظرم، کشش کافی به کتاب داده است.


4. شخصیت‌پردازی، داستان‌پردازی
درمان شوپنهاور نمونه‌ای از یک رمان آمریکایی است، با این توضیح که رمان‌های نویسندگان آمریکایی ساده و خارج از توصیف‌هایی است که معمولاً از نویسندگان روس می‌بینیم. در نمونه‌های آمریکایی داستان به سادگی روایت می‌شود. فضا زیاد توصیف نمی‌شود، گویی برایشان اصل پیشبرد قصه است. شخصیت‌ها هم چندان موشکافانه بررسی نمی‌شوند. در حد معمول به آن‌ها پرداخته می‌‎شود. با این حال شخصیت‌ها و روایت داستان «در می‌آید». اما نمونه‌های روسی شاید نقطۀ مقابل این باشد (البته من فقط آشنایی اجمالی درون متنی و بیرون متنی از چند نمونۀ روسی و آمریکایی دارم) توصیفِ شخصیت‌ها حجیم است، نه فقط شخصیت‌های اصلی بلکه از کوچکترین افرادی که وارد داستان می‌شود هم به ما اطلاعات داده می‌شوند. علاوه‌براین، موقعیت‌ها و مکان‌ها نیز با میناگری‌هایی توصیف می‌شود. البته تمام این توصیفات برای پیشبرد داستان است، نمی‎‌توان یکی را بر دیگری ترجیح داد. گاهی شاید سلیقه هم در کار باشد، اما هر کدام عالَمی دارند. خودِ من که از روایت درمان شوپنهاور لذت بردم، از برادران کارامازوف هم، که در حال خواندش‌ام، لذت می‌برم. با یک امّا ..

5. حرف آخر: نسبت من با رمان
آن امّا دربارۀ اصل رمان است، روایت‌ها (شوپنهاور و کارامازوف‌ها) خواندنی است (به اضافۀ عنصر سلیقه)، اما وقتی مغزِ درمان شوپنهاور را مرور می‌کنم در می‌یابم که این رمان چیزی نیست که در خاطرۀ من بماند. شاید حرفی یا نکته‌ای از آن را در ذهن داشته باشم و به‌ش ارجاع هم بدهم، اما چیزی نیست که اشتیاق داشته باشم دوباره برگردم و توصیف‌ها و اهداف و جهان‌بینی‌ای که نویسنده در پسِ آن‌ها دارد بخوانم. این شاید بزرگترین مسأله‌ای باشد که به‌عنوان مخاطب رمان و داستان در ذهن دارم. یعنی علاوه‌بر لذتی که از نوع روایت می‌برم در پی اینم که ببینم آیا لذتی پایدار و ماندگار نیز برایم خواهد داشت، آیا ده سال دیگر می‌توانم با اشتیاق برای پسرم تعریف کنم.
      

2

(0/1000)

نظرات