یادداشت مسیح ریحانی

        زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد...
هر بار که کتابی با موضوع زنان (خاصه در خاورمیانه) می‌خوانم، روانم آزرده می‌شود... بار سنگین هرزواژه‌هایی چون غیرت، ناموس و آبرو قامتم را خمیده می‌کند. چه زنانی که در طول قرن‌ها و صد افسوس که اکنون حتی؛ جان‌شان را پای چنین مهملاتی از دست داده‌اند.

کتاب به صورت موازی، زندگی معمولِ چند زن ایرانی را روایت می‌کند که در حوالی کودتای ۲۸ مرداد زندگی می‌کنند و به قول مونس: «تصمیم گرفته‌اند خودشان را از شر زندان خانواده نجات دهند».

به افسانه‌ی پرده بکارت هم در این کتاب پرداخته شده است که با توجه به زمان نگارش داستان، برایم جالب و حائز اهمیت بود.

آنجا که فائزه به امیرخان می‌گوید: «دختری که یک‌ماه گم بشود، یعنی مرده. دختر که از این کارها نمی‌کند.»؛ گریستم.
آنجا که فائزه برای «باکره نبودنش(!)» می‌گریست؛ گریستم.
برای حال فرخ‌لقا در دوران یائسگی؛ گریستم.
و برای مهدخت که درختی شده بود؛ گریستم.

و به یاد لبخندِ زیبایِ «مونا حیدری»؛ گریستم...
<img src="https://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/1/1d/Mona_Heidari.jpg" width="134" height="200"/>
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.