یادداشت آزاده اشرفی

آزاده اشرفی

آزاده اشرفی

4 روز پیش

        ‍ گراهام گرین در جایی گفته بود؛ اگر قرار باشد شبیه یکی از شخصیت‌های داستانی‌ام باشم، من آن کشیش ویسکی‌خورم. و من با این رویکرد به استقبال داستان رفتم. و دیدم که بسیاری از کلمات از زبان کشیش بیرون‌ نمی‌آمد، گرین بود که حرف می‌زد.
کلیسا و شراب، در این آیین به‌هم وصلند و داستان ما را با تعقیب و گریزی آشنا می‌کند که در نتیجه یک انقلاب، گریبان کشیشان و می‌خوارگان را گرفته. تلاش برای حذف این اتحاد. که هیچ کدام برای بقای دیگری نباشند. و این دو خصیصه در شخصیت نهاده شده بود تا راه گریزی نباشد. هر کدام را که تکذیب می‌کرد، دیگری قدعلم می‌کرد. کشیشی که مدت فرار، به دنبال شراب می‌گردد و اول نمی‌گوید پناهم دهید، که تقاضای رفع تشنگی دارد.
جدالی که کشیش با افکار مذهبی، و زندگی ناسالم خودش دارد، زیباترین مونولوگ‌های داستان را رقم زده. و همین باعث شد که بارها به استقبال تسلیم شدن برود. بارها آرزو کند کاش مرا می‌گرفتند. و گویی این فرار، گریختن از خود است، نه قانون.
کشیش فرزند نامشروعش را می‌بیند و به خاطر می‌اورد که ماریا، صرفا به دلیل اعتماد و احترامی که به او داشت، تن به هم‌آغوشی داده بود؛ و حتی باافتخار! و مردم روستا که حاضرند فرزندانشان را به عنوان گروگان تقدیم کنند، چون قرار است جان کشیش را نجات دهند. تفکر بیمارگونه‌ای که انسانی مذهب‌نما را نماینده خدا بر روی زمین می‌دانند. و گمانشان این بود که با این فداکاری از گناه پاک می‌شوند. انسان‌هایی که هیچ نداشتند و از هیچشان، پول غسل تعمید را در جیب‌های کشیش می‌ریختند.
و یانکی، که از جمله شخصیت‌های موثر داستان بود‌، و گز در فصل سوم از بخش سوم، او را از نزدیک ندیدیم. اما قدم‌به‌قدم همراه او می‌آمد. هر جا که حرفی از کشیش بود، عکس یانکی هم کنارش چسبیده بود. و همین شاید باعث می‌شد ستوان و رییس‌پلیس گمان کنند کشیش آن‌قدر باهوش است که هرگز دم به تله نمی‌اندازد. برای همین دوبار تسلیم‌وار او را دیدند و سرسری رد شدند. یانکیِ جانی، سایه‌وار با کشیش قدم می‌زند و از خودش رد باقی می‌گذارد. و تفاوتش این است که وجهه محبوب کشیش را ندارد. جنایتش عیان است. مردم دوستش ندارند. پناهش نمی‌دهند.
نقطه عطف داستان برای من بخش سوم بود. جایی که کشیش با خانواده لهر آشنا می‌شود. آدم‌هایی که به عقیده او مرتد بودند، اما آزاری به کشیش نمی‌رساندند. و در نهایت فصل سوم از بخش سه که مباحثه ستوان و کشیش صورت گرفت، از بی‌نهایت مکالماتی بود که دلم نمی‌خواست تمام شود. همه محکوم‌کردن‌های ستوان به خق بود و همه حرف‌های کشیش، منطقی.
در تمام لحظاتی که کشیش در انتظار صبح اعدام بود، دخترش پیش چشمش بود و انگار عقوبتی بزرگ‌تر از این بر گناهش نباشد. فرزندی که نماد پاکی بود و برای کشیش، مایه اثبات ننگ. آن لحظات از عجیب‌ترین صحنه‌هایی بود که گرین خلق کرده بود و انگار خودش بارها شب اعدام را از نزدیک لمس کرده. این‌طور مستاصل، تسلیم‌وار، وهم‌ناک و لاعلاج.
کتاب، اگر در جاهایی تفکرات نویسنده را فریاد نمی‌زد، و اگر ترجمه و ویراستاری بهتری داشت، قطعا از جمله کتبی می‌شد که هر از گاهی خواندنش را دوباره تجربه کنم.

قدرت و جلال/ گراهام گرین
ترجمه هرمز عبدللهی
نشر چشمه
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.