یادداشت
1402/6/5
4.1
9
تماشایش رقــم میزد خروج از دامن دیـن را بنا کرده است در چشماش فلک قصر شیاطین را اگــــر دور تو میگردد نظـر بر ظاهرت دارد که پیچک خشک میخواهد تن گلهای غمگین را به عشق اولت شک کن ،که در این شهر و این دودش درختــــان شــوم میدانند باران نخستیـن را مگو این شاخهی تنها کــه تنها یک ثمر دارد چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی؟! چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟! تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی به اشغالت درآوردی دلِ من، این فلسطین را کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را تو ای شاعرتر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی بپوشد سایـــهی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را غزلهایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را برای ماه میخواندم نظر میکرد پایین را سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد میگیرد به بستر میبرم اما همین سردرد سنگین را به خوابــم آمدی حالا، نفس بالا نمیآید بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین» را باران نخستین از مجموعه شعر «عطارد»/ #کاظم_بهمنی
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.