یادداشت مجتبی بنیاسدی
1402/7/1
تلخیِ دردناک روایت که میخوانم، خودم را نزدیک به راوی میبینیم. اما اینجا همهی حواسم را جمع کرده بودم که خودم را نگذارم جای راوی. اینطور بگویم «جرأتش را نداشتم.» اگر بعضی روایتها که راوی جدا از بیبابا بودن، بیمامان هم بود، را کنار بگذاریم، میشد اسم کتاب را بامامان هم گذاشت. در واقع میشد از دید مادرها به این قضیه نگاه کرد که «بزرگ کردن بچه بدون پدر چه مصیبتی است.» روایتهای کتاب تنوع به نسبت خوبی داشت. برخی از روایتها، کلا نقل خاطره بود تا یک روایتی که حول یک موضوع باشد و تغییر و تحول. چون کتابهای حوزهی دفاع مقدس که به بیبابا بودن پرداخته، کموبیش خوانده بودم، روایتهای فرزندان شهدا برایم کمی تکراریتر ولی طبیعتاً دلسوزتر از بقیه بود. بین همهی روایتها، روایتی که الآن بعد یکیدو روز خیلی تهِ ذهنم مانده، روایت دختری بود که با پسرخالهاش و مادرهایشان در خانهی پدربزرگ زندگی میکردند. و سوژه این بود: پدر یکیشان شهید بود و دیگری فراری. روایت دختر ساواکی هم خوب بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.