یادداشت شکوفه سادات مرجانی بجستانی
1403/12/5
. _بزن قدش زن هر دو دستش را تسلیم دختر هفت سالهاش کرد.دخترک دستهای کوچکش را کف دست مادر زد.داشتند شجاعت دختر از نترسیدن در برابرآن سوزن پروانهای آنژیوکت را جشن میگرفتند. من به ظاهر دستهای حلماسادات را محکم گرفته بودم تا وسط بیقراری و گریه،سوزن کلاه آبی پشت دستش را نکند اما همه حواسم پیش همان «بزن قدش» بود. چقدر دلم میخواست حلماسادات هم میزد کف دستم تا جشن میگرفتیم و حرف میزدیم اما من فقط میتوانستم دستش را محکم بگیرم و کلماتم را مثل همیشه در هوا رها کنم.مسئول بیهوشی صدایم زد.دخترم را به دستگاه تونلی امآرآی سپردم.سرنگها مواد توی شکمشان را سر سوزن پروانهای خالی کردند و حلماسادات چشمهایش بسته شد.در آن لحظه دلم میخواست یک بشری باشد که مرا بفهمد و حرف بزند.زن گزینه مناسبی نبود.او مرا نمیفهمید.دخترش را از این دکتر به آن بیمارستان برده بود چون فقط کمی شیطنتش بیشتر بود و دلش نمیخواست خیلی روی نیمکتهای خشک مدرسه بنشیند.من هم آمده بودم چون مشکل جدیدی روی انبوه مشکلات دخترم برایمان دالی کرده بود.کتاب شصت #مرضیه_اعتمادی را از کیفم بیرون آوردم.مرضیه را برعکس همه از کتاب «#پروانه_ها_گریه_نمیکنند » میشناختم.بعد از آن باهم دوست شدیم. یکی از صفحاتش را باز کردم. «مادری کردن برای بچههایی شبیه به زینب قلق خودش را دارد.باید به ظاهر دلت را سنگ کنی» بغض کردم.خاطرت مادریام جلویم صف کشیدند.کتاب را بستم.گفتم:«الان دلم حرف دیگهای میخواد مرضیه» صفحه دیگری را باز کردم. «رمز موفقیتمون توی این امتحان سه چیزه:شکر و صبر و تلاش.شکر خدا توی سختترین لحظهها،حتی اگر از این هم سختتر شد؛صبر به هرچی که خدا برامون خواست،و تلاش برای نجات زینبمون» حلماسادات من با زینب مرضیه فرق داشت.حتی با سِودایی که حالا در تونل اتاق بیهوش افتاده بود تا در سرش علت شیطنتش را پیدا کنند. همه بچهها باهم متفاوتاند.هر کدامشان منحصربهفرد هستند با ویژگیهایی که هیچکس دیگری ندارد. عکسهای گران تونل چیزی در مغز حلماسادات پیدا نکردند احتمالا چیزی در مغز سودا هم پیدا نخواهند کرد.به قول مرضیه «چقدر فهمیده بودیم که همه کاره دنیا خداست و وقتی او میلش به انجام کاری باشد، چقدر ما هیچکارهایم» باد خودش را به صورتم کشید.زیر لب گفتم:«خدایا برای همهچیز شکر.من تلاش میکنم دووم بیارم.تو هم صبرم رو بیشتر کن» #کتاب_شصت روایت پنج پردهای از یک تازه مادر و نوزاد زودرساش است. نوزادی که معلم است برای اینکه ثابت کند «صبر آدمیزاد انتها ندارد» و قرار است «انسان به اندازه رنجهایش کِش بیاید» #روایت
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.