یادداشت جنّات
5 روز پیش
آخرش خیلی بامزه تموم شد... همه با خوشحالی دست زدند و روی سر عروس و داماد براده آهن ریختند. اوراقی خدا را شکر کرد که قطعات دستگاهش را با قطعات چینی عوض کرده بود و اگر این قطعات بی کیفیت نبودند حتما با دستگاهش تا حالا میرزا را ذوب کرده بود. میرزا خواست اشک بریزد اما وقتی به چشمش فشار آورد چشمش از کاسه پرید بیرون...همه با هم خندیدند و در پایان داستان با خوبی و خوشی و خرمی و دست در دست یکدیگر چینگ چونگ را توی کوره انداختند!😐
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.