یادداشت فائزه مجردیان
1404/3/4

-چند کلمهای در سوگ سهراب: «اگر تندبادی برآید ز کُنج به خاک افکند نارسیده ترنج» فردوسی همون اول داستان، تصویر نارنجِ کال افتاده از درخت رو نشون میده؛ یعنی در ادامه، چه بخوام و چه نخوام، جوونی به خاک میافته. با این حال، مثل دیوونهها دلم شور میزد و امید داشتم یه جایی توی داستان، رستم بالاخره بفهمه سهراب پسرشه. حرص خوردم، اشک ریختم و بیتبهبیت به خودم لعنت فرستادم. حالا این عکس، آخرین حرفای سهراب به رستمه، وقتی که سینهی سهراب شکافته شده بود و سینه من سنگین، انگار عزیز خودم بود. سهراب آخرین لحظه به رستم گفت: «من این همه راهو اومدم که بابامو ببینم، حالا که به این روزم انداختی، بدون هر جا بری، ماهی بشی بری تو آب... ستاره بشی بری تو آسمون... بابام پیدات میکنه.... نامرد.» غافل از اینکه...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.