یادداشت

قصه‌های سبلان؛ کوه مرا صدا زد
        «کوه مرا صدا زد» داستانی از محمدرضا بایرامی است. بایرامی‌ را با موضوعاتی مانند «جنگ» و «روستا» می‌شناسند. از آثار شاخص وی می‌توان «هفت روز آخر» و «پل معلّق» را نام برد.
 
«جلال» قهرمان داستان است؛ نوجوانی سخت‌کوش و کاری. پدر جلال نفس‌های آخرش را می‌کشد و جلال باید به روستای مجاور بشتابد تا پزشکی خبر کند. برف و باد امان نمی‌دهد و گرگ‌های گرسنه در کمین‌اند امّا نجات جان پدر، از همه‌چیز مهم‌تر است.
 
جلال پسری نترس و مغرور است که بیش از سن و سالش می‌فهمد و مسؤولیت‌های سنگینی به دوش می‌کشد. او می‌خواهد به دیگران ثابت کند که بزرگ شده و از دوره  نوجوانی گذر کرده است؛ امّا دیگران هنوز او را کودک می‌شمارند‌ و حاضر نیستند سرپرستی خانواده را به او بسپارند.
 
«کوه مرا صدا زد» برای نوجوان‌هاست و نثری دلنشین دارد. تشبیهات و آرایه‌های ادبی آن ساده‌ و کودکانه‌ است؛ مانند آنجا که راوی می‌گوید: «آسمان گرفته و اخموست و مِهی که دور قلّه حلقه زده، کم‌کم، دارد پایین می‌آید و همه‌چیز را می‌بلعد.»
 
توصیف‌های داستان کافی و به‌اندازه است و گفت‌وگوها به خوانش آن سرعت بخشیده‌ است. همچنین، ماجراهای ریزودرشتی که در داستان رخ می‌دهد، بر گیرایی و جذّابیت آن افزوده‌ است.
 
این کتاب، داستان نبرد با زندگی‌ست. در این سو جلال ایستاده است، پسری از دیار رنج و در آن سو، سرنوشت. پیرنگ داستان همینقدر ساده است و دیو سپید و اژدهای هفت‌سر هم ندارد. 
 
«کوه مرا صدا زد» به زبان‌های خارجی ترجمه شده و جایزه‌ی «مار عینکی آبی» را هم گرفته است. در یکی از ترجمه‌ها نامش را گذاشته‌اند: «جلال برای زندگی می‌تازد.»
      

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.