یادداشت
1403/7/14
3.9
11
داستان کتاب با حملهی گروه راهزن مشت شعلهور به شهر کایشی و دفاع شمشیر نجواگر و دوستانش از مردم در برابر انان و در نهایت کشته شدن شان اغاز میشود. در صحنهی بعد چو به هوش میآید.به عبارتی توسط پسر بچهی عجیب غریبی زنده میشود، زنده هم که نه! تقریبا زنده میشود. پسر بچه به او میگوید او را زنده کرده تا چو را به خود متعهد کند که یک نفر را برایش بکشد. یک نفر که شینیگامیای که قدرت زنده کردن قهرمانها را به او داده، برایش تعیین کرده و ان فرد پادشاه هوساست. بعد از انجام این ماموریت چو دوباره ازاد خواهد شد و تعهدی بر گردنش نمیماند. در مسیر حرکت به سمت کاخ پادشاه، پسر چند نفر دیگر مثل باد زمردی، شکم آهنی و استاد درهی خودشید را هم یا زنده کرده و یا ابتدا انها را به دست قهرمانانش کشته و سپس زنده میکند تا به او در انجام ماموریتش متعهد شوند. این گروه تقریبا زنده، در حال خو کردن به ویژگیهای زندگی جدیدشان هستند و در مسیرشان مدام ناچارند با موجودات مختلفی که پسرک انها را فرستادهی شینیگامیهای دیگر میداند، مبارزه کنند؛ موجوداتی که اصولا از دنیای مرگ امدهاند و تنها با شمشیر نجواگر کشته میشوند. در قصلهای پایانی سرعت اتفاقات و ورود افراد جدید به داستان شدت میگیرد و غافلگیریهای غیر قابل حدسی داستان را به پیش میبرند. به نظرم با توجه به المانهای بومی و فرهنگی زیاد، داستان در فرهنگ خودش و توسط مخاطبان اشنا با ان فرهنگ بهتر درک بشه. طبیعتا در پایان داستان هم کلی سوال در ذهنتون ایجاد میشه که وقتی مثل من داستان رو مرور کنید قطعا سوالاتتون بیشتر هم خواهد شد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.