یادداشت زینب سادات رضازاده

        ویلیام هر روز یک درخت با شکل جدید پیدا میکند. دلش میخواهد بداند کار کیست ... یاد مادربزرگم می افتم که من هم سر بساط بافتنی اش میرفتم ، کاموا ها را زیر رو میکردم ، قلاب و میل برمیداشتم . یک روز مادربزرگم به خودم کاموا، میل ، چند حلقه داد. گفت بیا تو هم بباف...در داستان وقتی پاییز و زمستان سر می‌رسد و دوباره بهار می‌شود. اثری از آن آثار نیست اما حالا ویلیام بلد است که ادامه دهنده باشد ، چیزی شبیه به من که حالا میبافمم اما مادربزرگم دیگر نیست .... 
      
18

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.