یادداشت زینب سادات رضازاده
5 روز پیش
ویلیام هر روز یک درخت با شکل جدید پیدا میکند. دلش میخواهد بداند کار کیست ... یاد مادربزرگم می افتم که من هم سر بساط بافتنی اش میرفتم ، کاموا ها را زیر رو میکردم ، قلاب و میل برمیداشتم . یک روز مادربزرگم به خودم کاموا، میل ، چند حلقه داد. گفت بیا تو هم بباف...در داستان وقتی پاییز و زمستان سر میرسد و دوباره بهار میشود. اثری از آن آثار نیست اما حالا ویلیام بلد است که ادامه دهنده باشد ، چیزی شبیه به من که حالا میبافمم اما مادربزرگم دیگر نیست ....
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.