یادداشت الینا میرزائی

        از همان شب ها بود که فکر و خیال نمی‌ذاشت چشم هایم حتی سنگین شوند. پس کتاب را که از توی کتابخانه به من چشمک می‌زد برداشتم و خواندم، چهل صفحه، هفتاد، صد. اینجا بود که کار های فردا به من چشمک می‌زدند و مجبور به خواب شدم. وقتی که چشم‌هایم را باز کردم اول رفتم به سمت کتاب و چهل صفحه آخر را خواندم.
فکر کردم من چقدر شبیه مهین هستم و چقدر آدم هایی را دیدم مثل راوی. راوی‌ای که حتی اسمی نداشت. خیلی وقت بود کتابی را در یک نشست و برخاست تمام کنم و این برای من بسیار ارزش‌مند است. 
این کتاب به من نشان داد که شاید نبینم ولی هنوز زنانی هستند که پرنده‌اشان، چند سالی است که در قفس حبس شده و فقط آن محدوده را می‌بیند. زنانی از تغییر می‌ترسند.
این کتاب باعث شد به عنوان یک زن خودم رو بیشتر بشناسم.
اگر تا اینجا با من آمدید و سوال دارید که آیا ارزش خواندن دارد یا نه، باید بگویم خیر. این کتاب ارزش خواندن ندارد بلکه باید آن را خواند.
      
364

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.