یادداشت آزاده اشرفی
3 روز پیش
«شاید هر لیبیایی، شلیایی، عراقی، روس یا کرهای بتواند این کتاب را بنویسد. خزان خودکامه را میگویم. اما تنها کسی که میتوانست دیکتاتوری را در لایههای جادویی داستان نرم کند، گابریل گارسیا مارکز بود.» خزان خودکامه یا پاییز پدرسالار، داستان سرزمین تحت سلطه ژنرالی است که قبله آمالش، مامان بندیسیون آلبارادو است. زنی که مرغها را رنگ میکند و این خود تمثیلی برای تزویر و پروریدن ماهیتی است که با حقیقت فاصله دارد. ژنرال در قصری بیاصل و نسب، مطابق با ذات بیریشه خود زندگی میکند و در جایجای قصر، تاپالههای گاو را در جهت رفع چشمزخم میسوزاند. گاوها در قصر هسته اصلی هستند. دوشیدن شیرها به دستان خود ژنرال است و انگار او از طبیعت خود هیچ فاصلهای نگرفته، در نهانخانه خود با وحشیگری خاصی زادوولد میکند. نوزادان هفتماهه تمام قصر و حرمسرای او را پر کردهاند و زنانی که مدام باید به ژنرال تذکر بدهند مراقب رفتارش پیش کودکان باشد. همه آدمهای سرزمین بیش از ژنرال میفهمند و ژنرال این را میداند. برای همین است که هر تضادی با افکار و خواسته او، محکوم به فنا است. از کودکانی که با نارنجک میان دریا منهدمشان کرد، تا رفیق و پشتیبانش، رودریگو دهآگویلار که سر میز شام، با جعفری صرفش کردند. زئوسی کامل که مادرش را تا عرش بلند کرد و به مقام قدیسگی رساند و هر کس مخالف عقیدهاش بود، تغیرش داد. خودکامه را کسی تا به پایان عمرش ندید و این از عجایب سرزمین دیکتاتوری بود که مردم حاکمی نشناخته را میپرستیدند و تا مقام خدایی، بالایش میبردند. و نه اینکه تا پایان داستان ژنرال رخ نشان ندهد و کنج قصرش باشد، که بارها در اجتماع حاضر میشد اما مردم نمیپذیرفتند مردی که در طلب زنی بدکاره به محلههای نامناسب میرود، یا شخصی که در پس کوپه قطاری مزین به پرچم قلمرو طیطریق میکند و سرزمین را درمینوردد، همان خودکامه اساطیری باشد که هیچکس تاب نزدیکی به او را ندارد. جای جای داستان اتفاقاتی آشنا رخ میداد که نفس را به شماره میانداخت. تصمیمات بیرحمانهای که خودکامه اتخاذ میکرد یا آدمهایی را وارد سرنوشت مردم میکرد که هیچ تجربه یا شفقتی نسبت به زیردستان نداشتند، قصر بیاصالت یا زندگی حیوانی خودکامه که انگار از طبیعت حقیرانه خود فاصلهای نگرفته بود، روی کار آوردن انسانهای بیسوادی که فقط به نفع او حرف میزدند، همه نمادهای این کتاب بود. در جایی از کتاب خواندم که گفته بود، مردم گمان میکردند او از این ظلم خبر ندارد و دلشان به حال او میسوخت. به او حق میدادند که نتواند کاری کند چون در واقع نمیگذارند او کاری کند. اختیاری ندارد بیچاره! و این نزدیکترین جملهای بود که در طول کتاب خواندم و طاقت ادامه دادن از من سلب شد. پایان کتاب، از وقتی رقم خورد که دریا را، منشا حیات کشور را، از عمق ربودند. کشتیهای قدیمی، گنجینههای مدفون کف دریا، ماهیها و هر آنچه که وابسته به دریا بود، روفتند و از آن خود کردند. و خودکامه در مکالمات خود عنوان کرد پشت همه این اتفاقات، انگلیس است. این پایان دردناک، نقطه انهدام امپراتوری خودکامهای بود که دویستوده سال زندگی کرد، سرنوشت و مرگ خود را در تاس زنان کولی دیده بود و در نهایت طوری تسلیم مرگ شد که باز هم خط بطلانی بر پیشگوییها باشد و حکم خودش تا نهایت مرگ، حکم باشد. کتاب یک قدرتنمایی جانانه از مارکز بود که جملات دراز را بدون نقطهگذاری یا دیالوگبندی نوشته بود و در هیچ جای کتاب پاراگرافی دیده نمیشد. انگار از زمانی که قلم به دست گرفته کسی رگبارگونه در مغزش حرف زده و او نوشته و تبدیلش کرده به خزان خودکامه، پاییز پدرسالار. زاویه دیدها را تغیر داده و حتی نیازی ندیده توضیح دهد این گفتگو از آن کیست یا راوی چه کسی است. این کتاب تکنیکی و عجیب را انگار فقط یکنفر بتواند بنویسد و او هم جناب گابو باشد. کتاب به غایت دردناک بود و یادآور رنجهای همه مردمی که در ممالک دیکتاتوری زندگی میکنند و لام تا کام قدرت اعتراض ندارند. که سرنوشت این مردم، محکوم به درد و فناست. خزان خودکامه/ گابریل گارسیا مارکز ترجمه اسدلله امرایی نشر ثالث
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.