یادداشت محمدقائم خانی

        ابله بسیار سخت‌نوشت است. نوشتن از بلاهت، یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. در اینجا با اثری روبرو هستیم که ممکن است برای نوشتن حتی یک خط، منتقد را به دردسرهای عجیبی بیندازد. از طرفی هم ممکن است همان منتقد یک روز صبح از خواب بیدار شود و چندین صفحه راجع به این رمان بنویسد. همان‌طور که ابلهی تحت درمان، یک روز از سوئیس راه افتاده و به روسیه آمده و پیامبری آغاز کرده است.

شخصیت اصلی، یک ابله به تمام معناست که از پس انجام کوچکترین کارهای خود برنمی‌آید و همواره نیازمند چشم‌هایی است که مراقب منافع او باشند. همین ابله کامل، حکیمانه‌ترین حرف‌ها را می‌زند و پخته‌ترین نظر را می‌دهد و حتی آینده روسیه را پیش‌بینی می‌کند! کسی که هیچ کس نتوانسته است در برخورد با او، یکی از دو وجه ذکر شده را نادیده بینگارد. در تمام ساختار رمان و حتی در ایده‌ی آن، این تناقض درونی کامل و بی‌عیب حضور دارد. از یک طرف «ابله» یک قصه بسیار ساده است که هیچ جذابیت خاصی ندارد. یک دیوانه که همزمان دو زن را دوست دارد و به هر دو پیشنهاد ازدواج داده است. اما با عوض کردن نوع نگاه، او یک فرد مرموز دیده می‌شود که دوست و دشمن صادقش می‌دانند و به برتری‌اش اذعان دارند، و البته بارها و بارها به حرکات ابلهانه او خندیده‌اند.

«ناستاسیا فیلیپوونا» میل به عصیان‌گری! می‌تونه درست و حسابی زندگی کنه، اما دوست نداره. خودشو یه فاحشه می‌دونه. می‌تونه نماینده عصیان‌گری انسان هم باشه. ناستاسیا دختریه که دوست نداره از مسیری که برای جامعه خط‌کشی‌شده است بره. یه دختر زیبا که فرصت‌های زیادی داره. با اینکه پرنس رو دوست داره، اما اون رو به سمت یه دختر دیگه هل می‌ده. بعد در لحظات آخر همه‌چی رو به هم می‌زنه. پرنس رو سمت خودش می‌کشونه و مقدمات ازدواج رو فراهم می‌کنه. اما اینجا هم، همه‌چی رو خراب میکنه. با یه مرد دیگه فرار می‌کنه و پرنس رو دنبال خودش می‌کشونه. دیوونگی این زن، از میل به عصیان‌گریشه. قبل ازدواج یه جور، روز ازدواج هم یه جور دیگه. «اون یه زن رنج کشیده است.» 

آگلایا ایوانوونا تو یه خانواده متوسط بزرگ شده. با اشراف ارتباط داشته. هرچی می‌خواسته باباش فراهم می‌کرده. تربیت شده و در عین حال زیبا؛ یک زیبایی مخصوص. ولی اون هم به زندگی دل‌خوش نیست. آرزوهای بزرگی در سر داره، اما همیشه در چهارچوب چیزهایی رفتار می‌کنه که دوست داره. اون ذاتا عصیانگر نیست، بلکه شیوه خودشو بر خانواده ترجیح میده. در عین حال به ارزش‌های خانواده و طبقه خودش هم احترام می‌ذاره. اون با مادر و خواهراش، در همان روز اول ورود پرنس به پترزبورگ، باهاش آشنا میشه. و میشه گفت خوشش میاد، البته به روش خودش. خوشش میاد اما اظهار نمی‌کنه. حتی بعضی وقتا توهین هم می‌کنه، اما این به خاطر اونه که ازش خوشش میاد. دوسش داره، اما دوست نداره اون ابله‌بازی دربیاره. مامانش هم از پرنس خوشش میاد، اونم به روش خودش. اون هم محبتش رو زیاد اظهار می‌کنه و هم خشمش رو. خیلی مثل خواهراش در بند کارهای عادی نیست و ممکنه هرکاری بکنه. 

روگوژین مقابل پرنسه. از اون خوشش میاد، اما رقیبشه. ناستاسیا رو می‌خواد و میشه گفت که نزدیک‌ترین فرد به اونه. بیشتر در ارتباط با ناستاسیا معنی پیدا می‌کنه و حضور مستقیمی نداره. حضورش در رمان مستقیم نیست، اما فعاله. اون تنها شخص مهم رمانه که ارتباطی با طبقه متوسط نداره. ناستاسیا که با یک آدم پولدار بزرگ شده و با اعضای زیادی از طبقه متوسط ارتباط داشته. گو اینکه از این ارتباطات فراری بوده. درباره آگلایا که حرفی نیست. پرنس هم ظاهرا از یک خانواده اصیله، هرچند که آدم پولداری نیست. اما روگوژین نه. کاملا متعلق به طبقه پایین است. البته برای ورود به این کشمکش، اون هم به دنبال پول میره و یه جورایی تو طبقه بالاتر سرک می‌کشه. البته اونا پسش می‌زنن و نمی‌پذیرنش. اون هم خواهان ناستاسیاس و هم محور کسانیه که عضو طبقه پایین هستن. طراحی او در رمان فضایی رو ایجاد کرده تا بسیاری از حرف‌های منحصر به فرد، در مورد پرنس زده بشه. حادترین کشمکش بین پرنس و روگوژین رخ میده. با اینکه کشمکش اصلی بین اونا نیست، ولی همون مقدار کم هم چند بار شدید میشه

هم طبقه بزرگان و سرمایه‌داران حضور جدی دارن و هم طبقه روشنفکران. ولی باز حضور طیقه متوسط که البته با طبقه اول اقتصادی و اجتماعی در مراوده هستند، پررنگ‌تر از بقیه است. البته تصویر، همون تصویریه که از داستایوفسکی تو ذهن داریم. سخن پیرامون آینده روسیه، معیارهای پیشرفت روسیه، فرق روسیه با اروپا، تحقیر عقل و پوک دانستن مدرنیته، سردرگم خواندن انسان، عدم توانایی انسان در حل مشکلات واقعی بشر، اجتناب ناپذیری جنایت، کشمکش بین طبقات بالا و پایین، همه در «ابله» هم گفته می‌شن. در هم می‌آمیزن و جهان خاص داستایوسکی رو می‌آفرینن. و پترزبورگ محمل همه اتفاقاس. شهری که سرنوشت اون، آینده روسیه رو رقم می‌زنه 

پرنس یه پیامبر خاص که ما بشناسیمش نیست. داستایوفسکی دست روی اصل پیامبری گذاشته. او ویژگی‌های اصلی پیامبران را در نظر گرفته، بعد برای روسیه قرن نوزده، یه پیامبر برانگیخته. به عبارت بهتر، او می‌خواسته ببینه که اگه پیمبری در زمان خودش در روسیه ظهور کنه، مشکلات اساسی بشر که به زعم اون لاینحله، برطرف میشه یا نه. اخلاقش شبیه پیامبراس. تو دل بروس، ولی به شیوه روسیه قرن نوزده. سخی و با کرامته، ولی به شیوه روسیه قرن نوزده. با همه اقشار ارتباط داره و هیچ‌کی رو از خودش نمی‌رونه، ولی به شیوه قرن نوزده. فقط اخلاقش نیست. چند چیز دیگه هم هست. مثلا تأکیدش روی دریافت‌های قلبی به جای فعالیت‌های ذهنی. ایمان به جای فلسفه بافی. اما مهم‌ترین ویژگی، تمایز اون از دیگرانه. اون ه منبع الهام داره. نویسنده این رو می‌فهمه که پرنس باید حرف از جایی بزنه که دیگران نمی‌زنن. نمیشه قهرمانش مثل بقیه روشنفکرا باشه، ولی دم از چیزایی بزنه که اونا نمی‌گن. نویسنده دنبال یه راه حله، راه حلی جدای از عقل ناتوان بشر.
      
1

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.