یادداشت حسین
1402/2/21
به نظر من یکی از چیزهایی که در یک اثر هنریِ ادبی خوب یافت میشود، این است که شخصیتها در داستان به خوبی جا میشوند و هرچقدر نویسندهی اثرِ پیشرویمان بهتر از عهده این کار بربیاید، به همان نسبت داستان بهتری خلق کرده است. میخواهم بگویم که در داستان خوب، شخصیتها طبیعیاند و تلاش نمیکنند از داستان بگریزند. یک مثال میزنم: به نظر من یکی از بهترین نویسندهها، داستایفسکی است. اگر از او چیزی خوانده باشید، شاید حس کرده باشید که داستایفسکی غیر عادیترین شخصیتها را در کل ادبیات دارد. شخصیتهای آثار مختلفش اندیشههای رادیکال دارند و خودمتناقضاند. علاوه بر این بیشترشان رگههایی از دیوانگی را دارند و اصلا از لحاظ روانی سالم نیستند (برای این ادعا کافیست سری بزنید به آن دسته از آثار فروید که در قالب نقد ادبی، به واکاوی شخصیتهای داستایفسکی پرداخته است). با این حال و با وجود این همه ناعقلانیتی که در یکجا جمع شده است، حس نمیکنید که شخصیتها به زور کنار هم قرار گرفتهاند. اوج هنر داستایفسکی در این است که دیوانههایش با همدیگر تعامل دارند. که وقتی میخوانی حس نمیکنی که اثر پیشرویت یک داستان خالی است. به قولی، تمام داستان و کاراکترها، «واقعیتر از واقعیت» هستند. بزرگترین مشکل من با این رمان اشمیت همین بود. که تلاش کرده شخصیتهای عادی و معمولی بسازد، در حالی که به نظرم اصلا خوب از آب در نیامدهاند. در کل 4 داستان کتاب، انگار هیچکدام از کاراکترها واقعی نیستند، انگار بازیگران نمایشی هستند که به زور مجبورشان کردهاند که نقشی را بپذیرند و جملاتی را که بهشان گفته شده را بازگو کنند. تک تک اتفاقات داستان هم انگار جوری ردیف شدهاند که اشمیت به پیامی که در نظر دارد، برسد. که اگر یک تلنگر بزنی، همه چیز فرو میپاشد. خیلی ناامید شدم.
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.